سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

بوی پاییز میاد و مهر....

هیچوقت مدرسه رو دوس نداشتم و دلم براش تنگ نمیشه

ولی...ولی دلم میخواد برگردم به زمان دانشجوییم....

آخرای شهریور شروع کنم به جمع کردن وسیله هام و همه شون رو به زور توی چمدون و ساکم جا بدم

بعد ندونم چطور با دوتا دست هم وسایلمو بردارم و هم چادرمو بگیرم و هم کیفم رو...

یادش بخیر...5 عصر که سوار اتوبوس میشدم تا 4 صبح که جلوی دانشگاه پیاده شم با دوستام اس بازی میکردم تا ببینم کیا اومدن خوابگاه..

همیشه من اول نفر بودم که میرسیدم اتاقمون..

روزای اول همیشه برام دلگیر بود... هنوز طعم محبتای مامان و بابا زیر زبونم بود....

اونم برای من که تک دختر خونه بودم و عزیزکرده ی بابا....

یادمه همیشه دم رفتن بغض میکردم و یواشکی گریه...

اشک رو توی چشای بابا و مامان میدیدم ... بابا همیشه میگفت باور نمیکنم نیستی... هرروز به خودم میگفتم فردا برمیگرده....

جدا از این تلخیا...دانشگاه خیلی شیرینای دیگه داشت.... که الان دلم یه ذره شده براشون....

همیشه کلی برنامه داشتم واسه خودم...البته همه شون هم غیردرسی بود

یه مدت یه گاهنامه راه انداختم..یه مدت رفتم شورای صنفی..یه مدت بسیج...

خلاصه بیکار نبودم....برو بیایی داشتیم....

ولی الان....سکوت و سکوت و سکوت....

فقط وقتی دوست و اشنای دانشجو میبینم بهشون میگم قدر این روزاشون رو بدونن....

شاید اگه میدونستم قراره بعد چهارسال بشینم کنج خونه و آگهی های استخدامی رو که یا بازاریاب میخوان یا منشی..اینقدر هول دانشگاه رفتن رو نمیزدم...

گاهی به خودم میگم اینقدر خونواده و خودت اذیت شدی که چی...؟

آخرش هیچی....

استخدام که یا پارتی بازی شده..یا جنسیتی....

جاهای خصوصی هم که تا چادر سرت رو که کیپ پوشیدی میبینن ردت میکنن و بهونه میارن...

یا وقتی میری جایی و بهت میگن چه کسی معرفیت کرده...؟

من نه پارتی دارم و نه حاضرم از حجابم بگذرم....

و باز مث همیشه زیرلب میگم:

توکل بر خدا....

ولی.... ولی ببخشید خداجون...تازگیا ناشکر شدم یه خورده....

تو به دل نگیر.....تو تنهام نذار....

 

ترنم1 : شاید کمی متفاوت...

ترنم2 : أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....

دلم من آن همه هیاهو را میخواهد...


نوشتهشدهدرچهارشنبه 91/6/29ساعت 4:14 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin






AvaCode.64