سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

 

دوتا استکان چای میریزم و میام میشینم پشت میز.. دقیقا روبروت...

غرق کارت هستی و متوجه نگاه های من نمیشی...

و من فرصت میکنم دل سیر نگاهت کنم...

حتی میتونم چین های روی پیشونیت رو بشمرم...

و یا تعداد موهای سفیدی که لابه لای موهات جا خوش کردن...

دلم میلرزه از سفیدی موهات...

یواشکی.. طوری که تو نفهمی با پشت دست اشکی که هر آن امکان ریزش  و لو دادن دلم رو داره پاک میکنم...

آروم زیر لب برات دعا میخونم و بهت فوت میکنم...

سرتو بلند میکنی و با یه لبخند کوچیک بهم میگی..:

تو کاری نداری....؟

به مِن مِن میفتم و همونجوری که از جام بلند میشم و چایی های یخ زده رو جمع میکنم  میگم چرا...

باید ظرفارو بشورم...

بغضم میترکه باز...

کاش می دونستی چقدر دلم برات تنگ شده...

کاش....

 


کاش می شد آسمون بود...

دلت که میگرفت می باریدی...

شاد که بودی می تابیدی...

ولی الان من...

فقط ابریم.... ابری.....

 

 خاطرات دانشگاهم بروزه.. اینجا بخونید..

 

آهنگ وبم بدک نیسمؤدب

 


نوشتهشدهدرجمعه 92/10/27ساعت 2:39 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin






AvaCode.64