سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

 

داری داد میزنی و من...

صورتمو پنهون کردم بین دستام...

گریه میکنم و نمیکنم...

بغض کردم و درهم شکستم...

تو... هنوز داد میزنی و من...

قلبم شکسته تر از لیوان خورد شده ی کف آشپزخونه س..

هنوز داد میزنی و یادت نمیاد..

زمانی میپرستیدی نگاهم رو که حالا بارونی شده....

یاد گرفتم وقتی که داد میزنی  سکوت کنم...

بشکنم و دم نزنم..

فقط میتونم گریه کنم...

نه برای داد های تو...

برای دلتنگیام...

برای خنده های من و عاشقانه های تو...

برای روزهامون و فراموش کردنای تو...

شبه و تاریک...

تکه شیشه ی لیوان دستم رو نه.. دلم رو میبُره...

آخ میگم و میسوزم...

گرمای دستت رو روی  شونه م حس میکنم و برمیگردم..

نگاهت پر از پشیمونی و چشمات پر از اشکه...

یاد گرفتم فراموش کنم تلخیارو...

گریه نکن عزیز قصه های من........

 

خاطرات دانشگاهم به روزه.. اینجا بخونید...

 


نوشتهشدهدردوشنبه 92/12/5ساعت 11:36 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin






AvaCode.64