سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها


نگاهم کن که دلتنگ توام بانوی من لطفاً
پریشانم بیا دستی بکش بر موی من لطفاً

تو سردت می شود خوابت میآید استرس داری
سرت را زودتر بگذار بر بازوی من لطفاً

بد است این نور، نورِ مستقیمِ آفتابِ بد!
تو خورشیدم شو و چشمی بچرخان سوی من لطفاً

چرا این مبلها اینقدر بی رحمانه دور از هم...؟
بیا بنشین کمی نزدیکتر پهلوی من لطفاً

شبیه کوچه ای بی عابرم انگشتهایت را
بگو تا رد شوند از لابلای موی من لطفاً

ندارد بالش اصلاً این هواپیما تو مثل ماه
سرت را باز هم بگذار بر زانوی من لطفاً

نمی خواهم بخوابم دوست دارم دستهایت را-
ببینم،این پتو را هی نکش بر روی من لطفاً

من از استاد دانشگاه بودن خسته ام بنشین
به جای این همه شاگرد رویاروی من لطفاً

بیا و در لباس میهماندار هواپیما
بگو: این چشم! این لبهام! این گیسوی من! لطفاً...!
.
محمّدسعیدمیرزائی-

ادامه شعر در اینجا

عکس از: پریسا


نوشتهشدهدردوشنبه 93/12/25ساعت 10:53 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin






AvaCode.64