سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

کاش توی این جاده یک تابلویی / چیزی نصب می کردند برای دل‌خوشی ام : تو.. دو کیلومتر...

دارم توی جاده زندگی همینجوری پیش میرم... دارم لحظه به لحظه به پایان مسیر

نزدیک میشم و ...راستی نکنه مسیرو اشتباهی سوار شده باشم؟ نکنه این جاده منو به

هیچ برسونه؟

 آخه حالا که دارم خوب نیگاه می کنم توی مسیرم هیچ اثری از تو نمیبینم... مگه

قرار نبود هم مسیر بشیم؟

 اتوبوس زندگی داره بدون توقف با سرعت فوق العاده میره جلو جلوتر...اما باز تو نیستی...

آدمای دور و برم هیچ کدوم شبیه من نیستن... تورو هم که اصلا نمیشناسن...

 یه حرفایی میزنن که هیچ رنگ و بویی از تو نداره... واااای خدای من یعنی اشتباه اومدم....

هرچی نگاه میکنم تابلو دور برگردانو نمیبینم... خدایا چیکار کنم؟

منو باش که فکر میکردم همین روزاست که....که به تو برسم...و با تو به معبود....

                                                ***************

 

یه جایی نوشته بود «وقتی حس کردی که به آخر خط رسیدی از اتوبوس پیاده شو

و از مسئول مسیرها، مسیر جدید و درست رو بپرس»

اتوبوس، پیاده، مسیر، تو ذهنم مدام تداعی میشه. راستی آخر خط کجاست؟ یعنی چی؟

یادمه روزی که وارد این مسیر شدم فکر می کردم منو میرسونه به یه جای قشنگ،

پیش کسی که باید برسونه.

 حتی تا همین اواخر هم به راهم شک نکردم. شاید یه وقتایی حس کمبود می کردم

 اما بدون فکر خودمو گول می زدم که فقط یه کمی خسته ام. چیزی نیست.

همه چیزو فراموش کرده بودم. و البته باید اعتراف کنم که خودآگاه بود این فراموشی.

فکر می کردم میشه از راه زمین به راه آسمون رسید! اما...

گاهی زیبایی های مسیر اینقدر منو به وجد می آورد که هدف زندگیمو فراموش می کردم.

فقط از شیشه های پوشالیدنیا  با ذوق و شوق بیرونو نگاه می کردم و به خودم می بالیدم که...

چند بار اتوبوس تو ایستگاه توقف کرد من خسته خواستم پیاده شم اما به عشق خیالی تو....

یهو از خواب پریدم . آفتاب داشت طلوع میکرد. خواب عجیبی دیده بودم.

یه جای بزرگ، با یه وسعت آبی به نام آسمان. چیزی که توی این دنیا مدتها بود از دیدنش جا مونده بودم.

آسمونی که پرنده ها داشتن آزادانه و رها توش پرواز می کردن اونوقت من خودمو اینجا حبس کرده بودم.

توی خواب بغضم شکست و از خدایی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم خواستم که یه فرصت دیگه بهم بده.

 خواستم مسیری بهم نشون بده که سقف دنیاش شیشه ای باشه و بتونم

نگاهی به آسمون بندازم. مسیری نشون بده که پر از خواستن و داشتن باشه.

خواستن و داشتن خودش. خواستن و داشتن موعود.

بیرون اتوبوس رو نگاه کردم. با لبخند از جام بلند شدم و با لحنی مطمئن گفتم: نگه دار، من میخوام پیاده شم.

نگاهی به مسافرا انداختم و به حالشون تاسف خوردم. میخوام اینبار باتو برسم به معبود...

                                                ***************

 

راستی تو نمی خوای پیاده بشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 


نوشتهشدهدرسه شنبه 89/6/23ساعت 10:24 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin






AvaCode.64