سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

هوا ابریه....آسمون بغض داره انگار...

مثل من....

لباسام رو میپوشم و میزنم بیرون از خونه....

کلاغا دسته جمعی دارن پرواز میکنن....

همیشه کلاغ هارو دوست داشتم...مخصوصا قارقار کردنشونو....

بی هدف راه میرم...میرم و میرم...به کجا؟ نمیدونم...

فقط میخوام دور بشم...از دنیا...از آدما....از همه چی....

باد میاد...خیلی تند...چادرم با باد به این سمت و اون سمت میره...

صورتمو میگیرم بالا که آسمون رو نگاه کنم....

چیک...یه قطره بارون افتاد روی صورتم....

2 و 3 4 قطره ها بیشتر و بارون شدیدتر میشه....

آدما دارن میدون که سرپناه پیدا کنن....

هر کسی میره یه طرف...اما من همچنان مسیرمو دارم میرم....

مگه همیشه دعا نمیکنیم که بارون بیاد؟ حالا که اومده چرا فرار...؟

خیس خیس شدم....اطرافیان نگاه عجیبی بهم میندازن...حتما میگن دختره یا دیوونست یا عاشق...

به نظر من اگه عاشق باشی آخر دیوونه میشی و اگر دیوونه باشی لابد عاشق بودی که...

به فکر خودم می خندم.....

اما من از بچگی بارون رو دوست داشتم....

یاد اون روز دانشگاه افتادم که باهم زیر بارون مثل دیوونه ها بستنی میخوردیم....

خب دلم تنگ شده برای اون روزامون...

اون موقع هایی که لبخند از رو لبم محو نمی شد....

روزایی که بهم میگفتی نبینم برق چشات نباشه و غمگین باشی....

روزایی که وقتی بی حوصله بودم، میگفتی تو که غمگینی منم غمگینم....

روزایی که اگه گریه میکردم تو هم گریه میکردی....

روزایی که اگه من درس نخونده بودم هرجوری شده سرجلسه جوابارو بهم میرسوندی....

اما الان، نه تو هستی نه من اون سحر سابقم ..نه اون روزا هست....

فقط مونده یه جاده بی مسافر....

نمیدونم کجایی و چه میکنی اما بدون بیشتر از هروقت دیگه ای دلم برات تنگ شده....

گوشیم زنگ می خوره...مامان اصرار داره نکنه زیر بارون بمونی و مریض بشی...

ناخواسته میرم و میشینم توی ایستگاه اتوبوس....

چشمامو میبندم و سرمو تکیه میدم به صندلی...گوش کن ..میشنوی؟

سمفونی راه افتاده....

صدای خوردن بارون به اتاقک ایستگاه...صدای کلاغ ها....

حتی صدای بوق ماشینا هم قشنگه....

چشمامو باز میکنم و آدمارو نگاه می کنم...ماشینا: قرمز،سفید، سبز...همه رنگی هست...

راستی آدمای توی این ماشینا چه رنگی هستن؟

مث رنگ ماشینشونن؟ اما نه ...

آخه اون پیکان کهنه و قدیمی اونور خیابون راننده خندونی داشت....

اما راننده اون ماشین مدل بالاهه که حتی اسمشم بلد نیستم داشت با خانم کنارش دعوا میکرد...نازی بچه شون چه چهره غمگینی داشت...

آها پس رنگ ماشین آدما ربطی به دلاشون نداره....

منکه آبیم از نوع آسمونی و همراه باصورتی....

اما نمیدونم چرا گاهی بارونی میشم و دلتنگ...؟!

اه سرم درد گرفت از بوی ادکلن تند خانم کناریم....

از ایستگاه میزنم بیرون...بارون نم نم میباره....

نفس عمیق میکشم و ریه هامو پر میکنم از عطر نعمتای خدادادی...

آخه من عاشق بوی خاک بارون خورده ام....

حالم خیلی بهتره....دیگه از گرفتگی دل خبری نیست....

دیدن شور و هیجان آدما تو کوچه و خیابون آدمو به وجد میاره....

با خودم تکرار میکنم:

زندگی ارزش غم خوردن نداره.....زندگی ارزش غم خوردن نداره.....

همه چی قشنگه....حتی اگه طبق میل نباشه باید طوری بسازیش که به آهنگ تو برقصه....

دور برگردون میزنم و میرم سمت خونه....

سعی میکنم لبخند بزنم....

 

ترنم 1: عاشق بارونم.... همیشه میرم زیر بارون بدون چتر البته....

ترنم 2: راستی شما چه رنگی هستید(جدا از فوتبال واین مسائل)

ترنم 3: دوباره دلم هوای خاطراتمو کرده...چه کنم دیگه خاطرات رو نمیشه از یه مردادی گرفت هیچوقت....

ترنم 4: دلم برای دوستای دانشگاه و دیوونه بازیامون تنگولیده....

ترنم 5: احتمالا هفته دوم اسفند برم خرمشهر،واسه مدرک فارغ التحصیلیم....خیلی خوشحالم که باز دوستامو میبینم...

ترنم 6: یازده اسفند اولین سالگرده تولده وبلاگمه....

ترنم 7: سوء برداشت ممنوع!! عشق و عاشقی در کار نیست....

ترنم 8: توی لحظات آسمونی دلاتون، دعام کنید....

آنقدر باورت دارم که وقتی میگویی باران، خیس میشوم...


نوشتهشدهدردوشنبه 89/11/25ساعت 10:25 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin






AvaCode.64