سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

انگشتامو نگاه میکنم و مثل بچه ها میشمرم...آره درسته...امسال میشه 24 بهار از زندگیم...

دلم میگیره....دلم برای بچگیام تنگ میشه باز...نمیدونم چرا هروقت که اسفند میشه من دلتنگتر از همیشه...

چشمامو میبندم و برمیگردم به گذشته...

گذشته ای که نهایت آرزومون یه دامن گل گلی یا یه کتونی بود....

لحظه شماری میکردیم واسه تحویل سال و گرفتن اسکناس تانخورده لای قرآن....

هرچند ناچیز اما دنیایی ارزش و برکت داشت برامون...

دلمون قیلی ویلی میرفت برای شیرنی های سرسفره و پسته های خندون که مدام چشمک میزدن...

یه خورده که بزرگتر شدیم شاد بودیم بیشتر بخاطر تعطیلی مدرسه و آسایش از درس و امتحان...

اما هنوزم هول بودیم واسه عیدی بابا...هنوزم دوست داشتیم خرید کردن هرچند متفاوت تر از گذشته...

دلم ترکید از دلتنگی...نگاهم به تنگ ماهی میخوره که هنوز خالیه...

چرا من ماهی ندارم...؟ بی اختیار لباسامو میپوشم و میزنم سمت بازارچه...

تو تاکسی پسربچه کنارم دستشو تو جیب میکنه واسه کرایه..اما انگار...

میشنوم زیر لب که پول همراش نیست و فراموش کرده...نگاهی به کفشا و لباس رنگ ورو رفته ش میکنم...

و بچه که صورتش از خجالت قرمز شده...دست توکیفم میکنم و میگم آقا دونفر حساب کن...

بچه نگاهی از سر تشکر بهم میندازه...پیاده میشم...از اولین مغازه یه  ماهی قرمز میخرم...

هنوز چندمتر بیشتر نرفتم که با تنه عابری که رد شد کیسه ماهی از دستم میافته و...

ماهیم داره جون میده....مبهوت نگاش میکنم...

که یهو یه دست کوچولو تند برش میداره و میبره اونطرف تر میندازه تو آکواریم بزرگش...

ماهیم گم شد بین بقیه ماهی قرمزا...نگاهی به پسرک میندازم و لبخند میزنم و میگذرم...

پسرک میدوه دنبالم و میگه خانم ماهیتون...! میخندم و میگم مال تو...

به مسیرم ادامه میدم و جمله آخرشو نمیشنوم...

 میرم و میشینم روی نیمکت پارک...  با خودم میگم اینم از شانس ماهی خریدنم...

دلم میگیره...بوی عود همه جا پیچیده... آسمون ابریه....کاش بارون بباره...آخه نمیخوام کسی اشکامو ببینه...

تو دنیای خودم بودم که... که دیدم یکی داره هی صدام میکنه و چادرمو تکون میده...

چشامو باز میکنم...همون پسرکیه که ماهی مو برداشت و آره و تو تاکسی کنارم بود......

یه تنگ کوچولو دستشه که توش دوتا ماهی قرمز دارن میچرخن....

تنگ رو میگیره طرفم و قبل اینکه اجازه هر حرفی بده میگه مال شما...

و به سرعت ازم دور میشه..داد میزنم اما من یه ماهی....

که همون جوری دوان دوان میگه اون یکی هدیه ست...خنده م میگیره...ماهیارو نگاه می کنم....چه شادن....

صدای بچه ها رو میشنوم که دارن از خریداشون باهم حرف میزنن و مادراشون از  نیازها...

هوا داره تاریک میشه...سوار تاکسی میشم...رادیو داره از امید حرف میزنه... امید...

چه کلمه قشنگ...راستی حالا که سال جدیده من چرا جدید نشم و دلم رو خونه تکونی نکنم؟

نوشته های ذهنمو همه رو خط میزنم و دوباره از نو می نویسم:

به نام خالق زیباییها....

نفس بکش، عمیقتر، حس می کنی؟ داره می یاد؛

دِ چرا این قدر دمق و گرفته یه جا نشستی؟ پاشو درو باز کن و سعی کن میزبان خوبی براش باشی.

کی؟ خب معلومه، بهار با تموم قشنگیاش و شکوفه های زیباش...

فکر میکنم...فکر.... آخه شاید بعضی هامون الان دیگه به جای لبخند سر سفره، اشک بریزیم...

 تعجب نکن، وقتی می فهمیم یه سال از روزا و فرصتایی که داشتیم گذشت، یه سال از با هم بودنا، یه سال از دوستیا...

اما من می گم بیا امسال لبخند بزنیم، بیا تا فرصت هست همدیگرو دوست داشته باشیم، با هم مهربون باشیم،

اگه دل دوستمونو شکستیم جبران کنیم، اگه از کسی دلخوریم فراموش کنیم...

 بیا آیینه دلامونو پاک و زلال کنیم مث آب چشمه.

بیا تو خونه تکونی دلامون بدیها رو دور بریزیم و با مهربونی آذین ببندیم.

بیا هفت سین دلمونو از الان بچینیم: سلامتی، سعادت، سرور، سیادت، سروری، سربلندی، سرافرازی..

بیا با شاد کردن دل یه یتیم طراوت و تازگی روح و چند برابر کنیم.

بیا ابر دلامونو کنار بزنیم تا آفتاب عشق و مهربونی طلوع کنه و همه چیزهایی رو که پژمرده شده بود و دوباره شاداب کنه.

اصلا بیا به هم یه قول بدیم، قول بدیم که سال جدیدو با تموم سالهای گذشته یه فرقی بدیم. یه جور دیگه شروع کنیم.

خب، از همون سفره عید شروع می کنیم. به جای خونه زمینی ها بریم خونه آسمونی ها. کجا؟

بریم جایی که اگه الان با آرامش داریم زنگی می کنیم همشو مدیون اوناییم. درست حدس زدی.

آره، بریم مزار شهدا، شهدای گمنام. ازشون بخوایم که برامون دعا کنن...

و البته ما هم یادمون نره که لحظه تحویل سال دعا کنیم، برای ظهور آقا ، برای سلامتی رهبر عزیزمون، برای حفظ ایمان، برای شفای مریضا، برای فقرا، برای دوستان و خانواده و در یه جمله برای تموم کسایی که دوستشون داریم... .

پس پاشو، پاشو که داره دیر می شه، اگه نجنبی باز بارون چشمات سر سفره تنهات نمی ذاره.

راستی من روهم  از دعای خیر فراموش نکنین...

ترنم1 : پیشاپیش سال نو مبارک...

ترنم2 : میدونم که باز لحظه تحویل سال اشک امون نمیده...

ترنم3 : یادتون نره برا هم آرزوهای خوب کنیم...من برای شما..شما برای من...

ترنم 4: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....

ترنم5 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید....

 

 

بهار زندگیت مبارک...


نوشتهشدهدریکشنبه 89/12/15ساعت 8:53 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

هوا ابریه....آسمون بغض داره انگار...

مثل من....

لباسام رو میپوشم و میزنم بیرون از خونه....

کلاغا دسته جمعی دارن پرواز میکنن....

همیشه کلاغ هارو دوست داشتم...مخصوصا قارقار کردنشونو....

بی هدف راه میرم...میرم و میرم...به کجا؟ نمیدونم...

فقط میخوام دور بشم...از دنیا...از آدما....از همه چی....

باد میاد...خیلی تند...چادرم با باد به این سمت و اون سمت میره...

صورتمو میگیرم بالا که آسمون رو نگاه کنم....

چیک...یه قطره بارون افتاد روی صورتم....

2 و 3 4 قطره ها بیشتر و بارون شدیدتر میشه....

آدما دارن میدون که سرپناه پیدا کنن....

هر کسی میره یه طرف...اما من همچنان مسیرمو دارم میرم....

مگه همیشه دعا نمیکنیم که بارون بیاد؟ حالا که اومده چرا فرار...؟

خیس خیس شدم....اطرافیان نگاه عجیبی بهم میندازن...حتما میگن دختره یا دیوونست یا عاشق...

به نظر من اگه عاشق باشی آخر دیوونه میشی و اگر دیوونه باشی لابد عاشق بودی که...

به فکر خودم می خندم.....

اما من از بچگی بارون رو دوست داشتم....

یاد اون روز دانشگاه افتادم که باهم زیر بارون مثل دیوونه ها بستنی میخوردیم....

خب دلم تنگ شده برای اون روزامون...

اون موقع هایی که لبخند از رو لبم محو نمی شد....

روزایی که بهم میگفتی نبینم برق چشات نباشه و غمگین باشی....

روزایی که وقتی بی حوصله بودم، میگفتی تو که غمگینی منم غمگینم....

روزایی که اگه گریه میکردم تو هم گریه میکردی....

روزایی که اگه من درس نخونده بودم هرجوری شده سرجلسه جوابارو بهم میرسوندی....

اما الان، نه تو هستی نه من اون سحر سابقم ..نه اون روزا هست....

فقط مونده یه جاده بی مسافر....

نمیدونم کجایی و چه میکنی اما بدون بیشتر از هروقت دیگه ای دلم برات تنگ شده....

گوشیم زنگ می خوره...مامان اصرار داره نکنه زیر بارون بمونی و مریض بشی...

ناخواسته میرم و میشینم توی ایستگاه اتوبوس....

چشمامو میبندم و سرمو تکیه میدم به صندلی...گوش کن ..میشنوی؟

سمفونی راه افتاده....

صدای خوردن بارون به اتاقک ایستگاه...صدای کلاغ ها....

حتی صدای بوق ماشینا هم قشنگه....

چشمامو باز میکنم و آدمارو نگاه می کنم...ماشینا: قرمز،سفید، سبز...همه رنگی هست...

راستی آدمای توی این ماشینا چه رنگی هستن؟

مث رنگ ماشینشونن؟ اما نه ...

آخه اون پیکان کهنه و قدیمی اونور خیابون راننده خندونی داشت....

اما راننده اون ماشین مدل بالاهه که حتی اسمشم بلد نیستم داشت با خانم کنارش دعوا میکرد...نازی بچه شون چه چهره غمگینی داشت...

آها پس رنگ ماشین آدما ربطی به دلاشون نداره....

منکه آبیم از نوع آسمونی و همراه باصورتی....

اما نمیدونم چرا گاهی بارونی میشم و دلتنگ...؟!

اه سرم درد گرفت از بوی ادکلن تند خانم کناریم....

از ایستگاه میزنم بیرون...بارون نم نم میباره....

نفس عمیق میکشم و ریه هامو پر میکنم از عطر نعمتای خدادادی...

آخه من عاشق بوی خاک بارون خورده ام....

حالم خیلی بهتره....دیگه از گرفتگی دل خبری نیست....

دیدن شور و هیجان آدما تو کوچه و خیابون آدمو به وجد میاره....

با خودم تکرار میکنم:

زندگی ارزش غم خوردن نداره.....زندگی ارزش غم خوردن نداره.....

همه چی قشنگه....حتی اگه طبق میل نباشه باید طوری بسازیش که به آهنگ تو برقصه....

دور برگردون میزنم و میرم سمت خونه....

سعی میکنم لبخند بزنم....

 

ترنم 1: عاشق بارونم.... همیشه میرم زیر بارون بدون چتر البته....

ترنم 2: راستی شما چه رنگی هستید(جدا از فوتبال واین مسائل)

ترنم 3: دوباره دلم هوای خاطراتمو کرده...چه کنم دیگه خاطرات رو نمیشه از یه مردادی گرفت هیچوقت....

ترنم 4: دلم برای دوستای دانشگاه و دیوونه بازیامون تنگولیده....

ترنم 5: احتمالا هفته دوم اسفند برم خرمشهر،واسه مدرک فارغ التحصیلیم....خیلی خوشحالم که باز دوستامو میبینم...

ترنم 6: یازده اسفند اولین سالگرده تولده وبلاگمه....

ترنم 7: سوء برداشت ممنوع!! عشق و عاشقی در کار نیست....

ترنم 8: توی لحظات آسمونی دلاتون، دعام کنید....

آنقدر باورت دارم که وقتی میگویی باران، خیس میشوم...


نوشتهشدهدردوشنبه 89/11/25ساعت 10:25 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin






AvaCode.64