• وبلاگ : جاده خاطره ها
  • يادداشت : گـاه نــوشــتـــــ 3
  • نظرات : 1 خصوصي ، 11 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    يادمه روز ي از روزهاي سخت زندگيم يه مشکلي برام پيش اومده بود و من بشدت مشغول دعا شده بودم....و همه ي لحظاتم تبديل شده بود به دعا..و دلم اونقد رقيق شده بود که زمين رو بزور تحمل ميکرد.. و هنگام توجه به آسمون اونقدرحس خوشايندي در من بوجود اومده بود که ديگه دنبال مستجاب شدن اون دعاي خاص نبودم ....بعد يه شب درحاليکه داشتم قدم ميزدم به خدا گفتم ممنون که باهام قدم ميزني...........اون شب رو و اون حرفها رو ميدونيد کي يادم اورد؟؟((امن يجيبي که نوشته بودين))
    پاسخ

    سلام.. فک کنم گاها.. خيلي کم اين حالت رو حس کردم.. خيلي قشنگه و خوشايند... ولي دل اينقدر مشغول دنيا شده که... التماس دعا...