دست هاي تو با من آشناست
اي دير يافته با تو سخن مي گويم
به سان ابر که با توفان
به سان علف که با صحرا
به سان باران که با دريا
به سان پرنده که با بهار
به سان درخت که با جنگل سخن مي گويد
زيرا که من
ريشه هاي تورا دريافته ام
زيرا که صداي من
با صداي تو آشناست.
به روزم.به ثانيه هاي خستم سربزن
مادر کودکش را شير ميدهد و کودک از نور چشم مادر خواندن و نوشتن مي آموزد ... وقتي کمي بزرگتر شد کيف مادر را خالي ميکند تا بسته سيگاري بخرد ... ... بر استخوانهاي لاغر و کم خون مادر راه ميرود تا از دانشگاه فارغ التحصيل شود وقتي براي خودش مردي شد پا روي پا مي اندازد و در يکي از کافه ترياهاي روشنفکران کنفرانس مطبوعاتي ترتيب ميدهد و ميگويد: عقل زن کامل نيست....منتظر حضورتان هستم شايد درد دل هايمان يکي باشد.
يا حق.
سلام
وب قشنگي داري
آسموني باشي
گفتم از اينجا تا كربلا چقدر راه است
گفت آنقدر كه بگويي((السلام عليك يا ابا عبدالله الحسين ))