• وبلاگ : جاده خاطره ها
  • يادداشت : عشق است محرم.....
  • نظرات : 6 خصوصي ، 35 عمومي
  • ساعت دماسنج

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    تعزيت.خدا يا ميشود امروز بميرم؟ نميشود؟ اخه چرا؟ خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا اين چيه گذاشتي ....ميگه طلاهاشو در مياوردي لا اقل................رفته آب بياره.
    راست ميگه عمو سقا باشه و آب نياره؟؟؟
    ميخواست بره به ميدون بچه ها بهت شون زد. سريع مشک رو برداشت اومد سمت بچه ها
    با اون صداي نازش ...گفت:
    بچه ها برم آب بيارم؟
    بچه ها به هم نگاه کردن تو دلشون گفتن جونم عمو که بگه برم آب بيارم يعني الان آب تو خيمه هاست ديگه؟عمو رفت خدا حافظي هم نکرد.
    تمااااااااااام هم و غمش مشک بود.کاري به دست نداشت. يک لحظه هم حتي نگاه نکرد. که اصلا دست افتاد؟ نيوفتاد؟ مي تاخت به سوي حرم

    اما... اما وقتي صداي ريختن قطراتي گوشش را نوازش داد...فـــــوقفالعباس، عباس ايستاد. آبروش رفت.
    - عباس!!!!!.........................بچه ها ي حسين منتظرند؟!
    آنجا بود که خدا تحمل نکرد....خدا تحمل نکرد اين صحنه را...زود تيري در چله ي کمان وفا گذاشت،به چشمان عشق زدو گفت:
    من تحمل ديدن چشمان شرمنده ي عباسم رو ندارم...