سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

 

آبی یا قرمز...

چه فرقی میکنه...

22 نفر + تـــــــو + میلیون ها نفر آدم رو کشونده پای تی وی..

بی حوصله مجله ی جدول رو میندازم اون طرف..

رمان رو بر میدارم.. یه صفحه نخونده ازش خسته میشم...

اونم میفرستم کنار همون جدولا...

دستامو میذارم زیر چونه هام و بیرون رو نگاه میکنم...

آدمارو... مغازه هارو.. و اگر باشه درختارو...

گه گاهی صدای فریادت میاد... از شادی یا غم.. نمیدونم...

مهم اینه که من تنهام و تو اینو نمیدونی...

راستی دیشب که  نشستیم روبه روی هم و قرار بودیم بهم نگاه کنیم و پلک نزنیم رو یادته..؟

نگاهم کردی و نگاه... پلک نمیزدی... حرف هم همینطور...

شاید توی اون نگاه ها تازه داشتی خستگی چهره مو میدیدی.. یا چین های زیر چشمم رو...

آخر ولی من بودم که باختم...

چون دیدم چشام بدجور دارن لو میدن و الان که اشکام سرازیر شن...

فک کنم تو فهمیدی و به روم نیاوردی....

مقابل تو.. همیشه بازنده منم..

چون...

عاشق تر منم....

کاش اینو میفهمیدی....

 

وعده ی ما: 22 بهمن 1392..راهپیمایی...

 

عاشق خواننده های خاموش وبلاگمم...مؤدب

 

خاطرات دانشگاهم بروزه.. اینجا بخونید..

 


نوشتهشدهدرشنبه 92/11/19ساعت 9:13 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin






AvaCode.64