• وبلاگ : جاده خاطره ها
  • يادداشت : زندگي نوشت 1
  • نظرات : 3 خصوصي ، 31 عمومي
  • ساعت ویکتوریا

    نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     
    سلام
    حس خيلي خوبي تو نوشته هاتون بود
    خيلي خوب ...خيلي عالي...چقدر دلچسب نوشتين
    اين تيکه از نوشته ي من رو باز بخونيد:
    امشب به تو نگاه ميکنم و آرام ميشوم...آب توي صد درجه به جوش مي آيد ...و تو الان داري به سمت آشپزخانه ميروي ، درست جلو چشمانم ليوان را پر از آب جوش ميکني...انرژي نه از بين ميرود و نه توليد ميشود فقط از حالتي به حالت ديگر تبديل ميشود ...و تو الان داري روي ميز را دستمال ميکشي و يک چاي کيسه اي درون ليوان مي اندازي...اگر يک سيم حامل جريان در يک ميدان مغناطيسي قرار بگيرد نيرويي بر آن وارد ميشود...تو روي صندلي نشستي در حاليکه چند تار مويت از روسري ات بيرون زده است و به پيشاني ات چسبيده است....نور بصورت خط مستقيم سير ميکند...و تو به من زل زده اي و لبخند ميزني....

    پاسخ

    سلام..ممنون..:) نه به زيبايي نوشته هاي شما...:) کاش ميشد ذهن رو خوند.. شايد طرف مقابل نوشته ي منم مثل نوشته شما حواسش به بانو بوده.... کاش نگاهش کنه...