جاده خاطره ها
هی طفره می روی و دلم منگ می شود! هی پای عشق می شکند! لنگ می شود! از بس نفس کشیده دلم در هوای تو... دارد سراسر بدنم سنگ می شود! وقتی صدای پات می آید, تمام شعر مجذوب این صدای خوش آهنگ می شود... اینجا کنار بوسه ی من ایستاده ای در ذره ذره ی بدنم جنگ می شود! انصاف نیست این همه دوری! چرا؟! چرا؟! تا می رسد به من لب تو ننگ می شود! از بس به لحظه لحظه ی تو فکر می کنم دارد دلم برای خودم تنگ می شود! پر می شود تمام من از این تمام ها کم کم حضور سرخ تو بی رنگ می شود... پرتو پاژنگ تو رفته ای و من هنوز باورم نمی شود! غـــم تمام این جهــان برابرم نمی شود.. هزار بار گفته ام به خود که رفته ای ولی به سادگـــی نبودن تـــو از برم نمی شود.. چطور می شود تـــو رفته باشـی از کنـــار من؟! که هر چه می کنم که از تو بگذرم ؛ نمی شود! نمی شود! چطور بی تو سر کنم؟! خودت بگو! دگر دوام مــی شود بیـــاورم؟ نمی شود ... نگو خدا نخواست! هی نگو که قسمت این نبود! من این بهـــانه ها و حرف هــا سرم نمی شود! جنون به حال من دچــار می شود بدون تو! بد است حالم آنقَدر ، که بدترم نمی شود! تمام شـهر خواستند بشنوم کــه رفته ای تمام شهر! بشنوید! من کَر َم ! نمی شود! پرتو پاژنگ باران که می گیرد به هم می ریزد اعصابم گاهی تو را آنقدر می خواهم به تنهایی هر صبح، بی صبحانه از خود می زنم بیرون بی تو تمام پارک های شهر را تا عصر شب ها که پیشم نیستی... خوابم نمی گیرد اصغر معاذی صبحت به خیر آفتابم!...دیشب نخوابیدی انگار در خواب، پیشانی ام را با گریه بوسیدی انگار... اصغر معاذی درون شعـــــــر فراز و نشیب ممنوع است! و حـرفــهای عجیـب و غریـب ممنوع است! من آدمم! و تو حوای مــــــــــــــاجرای منی.... تمام حرف تو این شد که سیب ممنوع است! همیشه در غزلـــــم عاشقانه گردش کن بیا و عشق من شو ـفریـب ممنوع است ! بیا کـــــــــــــــه تا نکشی با نبودنت دل مرا مسیح قصه که باشم صلیب ممنوع است! تمام دار و ندارم ، همین غــــــزل یعنی فدای چشم تو بانو !نهیب ممنوع است! بیا که خارج از این شعر عاشقی بکنیم درون شعر فراز و نشیب ممنوع است ! امید صباغ نو خاطرات دانشگاهم بروزه.اینجا بخونید.. گفتم بمان ، نماند و هوا را بهانه کرد به خداحافظی تلخ تو سوگند، نشد که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد لب تو میوه ی ممنوع ولی لب هایم هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند، نشد با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد هر کسی در دل من جای خودش را دارد جانشین تو در این سینه خداوند نشد خواستند از تو بگویند شبی شاعرها عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد! فاضل نظری بی وفایــی پیش چشم این اهالی خوب نیست التماست می کنم این بی خیالی خوب نیست خنده های رفتنت در کوچـــه ها ویــران گرند گریه های ماندنم در این حوالی خوب نیست مادرم می گفت:شاید یک غروبی آمدی انتظار سرنوشت احتمالی خوب نیست بی تو مشغــول تمـــام ِ خاطرات رفته ام ای تمام هستی ام خوداشتغالی خوب نیست کـــــوزه ای هستم کـــه با درد ترک خو کرده ام جابه جایی های این ظرف سفالی خوب نیست چون رمیدن های آهـــو نازهایت جالب است دشت چشمم را نکن حالی به حالی خوب نیست بعد از این حال من و این کوچــه و این باغ گل از نبودت مثل این گلهای قالی خوب نیست ابوالقاسم خورشیدی عکس: لینک زن امشب دوباره آمده ام ، باز هم سلام من را ببخش مرد غزل هـــــای ناتمام من را ببخش بابت احساس خسته ام من را ببخش بابت این فکرهــــای خام این حرف ها درون دلم درد می کشید این حرف هــــا وجــــود مــرا داد التیام گفتی کلافه می شوی از این حضورمحض! گفتی عذاب می کشی از دست من مدام گفتی نگاه هــــرزه ی من با تو جـور نیست گفتی که پاک هستی و این فعل ها حرام! زهرا شعبانی
تقصیر باران نیست... می گویند: بی تابم...!
طوری که حتی بودنم را بر نمی تابم
هرشب کنار سفره، بق کرده ست بشقابم
می گردم و انگار دستی می دهد تابم
وقتی نمی بوسی مرا... با "قرص" می خوابم...!
این شانه ها گرم و خیسند...تا صبح باریدی انگار
دنیای تو یک نفر بود...دنیای من خالی از تو...
من در هوای تو و...تو جز من نمی دیدی انگار
هربار یک بغض کهنه، روی سرت خالی ام کرد
تو مهربان بودی آنقدر...طوری که نشنیدی انگار
گفتم که حالِ بدم را فردا به رویم نیاور
با خنده گفتی: تو خوبی...یعنی که فهمیدی انگار
...تا زود خوابم بگیرد...آرام...آرام...آرام…
از "عشق" گفتی...دلم ریخت...اما تو ترسیدی انگار
گفتی: رها کن خودت را...پیشم که هستی خودت باش
گفتم: اگر من نباشم!؟...با بغض خندیدی انگار
صبح است و تب دارم از تو...این گونه ها داغ و خیسند ..
بادی نمی وزید و بلا را بهانه کرد
می خواستم که سیر نگاهش کنم ولی
ابرو به هم کشید و حیا را بهانه کرد
آماده بود از سر خود وا کند مرا
قامت نبسته دست ِ دعا را بهانه کرد
من صاف و ساده حرف دلم را به او زدم
اما به دل گرفت و ریا را بهانه کرد
اما ، اگر ، نداشت دلش را نداد و رفت
مختار بود و دست قضا را بهانه کرد
گفتم دمی بخند که زیبا شود جهان . . .
پیراهن سیاه عزا را بهانه کرد
می خواستم که سجده کنم در برابرش . . .
سجاده پهن کرد و خدا را بهانه کرد
می رفت سمت مغرب و اوهام دور دست
صبح سپید و باد صبا را بهانه کرد
او بی ملاحظه کمرم را خودش شکست . . .
حال مرا گرفت و عصا را بهانه کرد
بی جرم و بی گناه مرا راند از خودش
قابیل بود و روز جزا را بهانه کرد
مهدی نژادهاشمی
Design By : Pars Skin |