جاده خاطره ها
تا حالا شده که فکر کنین چرا فردا روز خوبی می تونه باشه؟ چرا کاراتونو با یه انرژی خاصی انجام می دین؟ چی باعث ادامه مسیر زندگی می تونه باشه؟ چی باعث می شه که برای فرداتون برنامه ریزی کنین؟ هدف داشته باشین؟ بله؛ امید واژه ای آشنا برای من و تو که شاید روزی چندین مرتبه به زبون می یاریم. حالا واقعا این امیدی که می گن چی هست؟ شما چقدر بهش اعتقاد دارین؟ چقدر تو زندگیتون کاربرد داره؟ یه روز رادیو گوش می کردم که شنیدم مجری از زبان یکی از مشاهیر می گفت: امید برای انسان مثل آب برای درخت است. پس همون طور که درخت بعد از یه مدت بی آبی تدریجا خشک می شه انسان بدون امید هم رفته رفته از بین میره. حتما شنیدین که نا امیدی از درگاه خداوند از گناهان کبیره است. اصلا همین داشتن امیده که در سخت ترین شرایط کمک، و تحمل مشکلاتو برا ما راحت میکنه. این که ما می دونیم بعد ازامروز یه روز دیگه ای هم هست که میتونیم بهتر از امروز سپریش کنیم، کارای خوبی رو که باید، انجام بدیم، این که امید داریم خدای مهربون یه روز دیگه بهمون فرصت می ده دلایی رو که شکستیم جبران کنیم، بدیهایی رو که دیدیم فراموش کنیم و .... چیزی که مسلمه اینه که من وتو فقط با امید و توکل به اوست که نفس می کشیم،راه می ریم و در یک کلمه زندگی می کنیم. خدایا فقط به تو دل می بندیم مارو تنها نذار مثل همیشه... من دلم می خواهد
در حوالی بساط شیطان دیروز شیطان را دیدم. در حوالی میدان بساطش را پهن کرده بود؛ فریب میفروخت. مردم دورش جمع شده بودند، هیاهو میکردند و هول میزدند و بیشتر میخواستند. توی بساطش همه چیز بود: غرور، حرص،دروغ و خیانت، جاهطلبی و ... هر کس چیزی میخرید و در ازایش چیزی میداد. بعضیها تکهای از قلبشان را میدادند و بعضی پارهای از روحشان را. بعضیها ایمانشان را میدادند و بعضی آزادگیشان را. شیطان میخندید و دهانش بوی گند جهنم میداد. حالم را به هم میزد. دلم میخواست همه نفرتم را توی صورتش تف کنم. انگار ذهنم را خواند. موذیانه خندید و گفت: من کاری با کسی ندارم،فقط گوشهای بساطم را پهن کردهام و آرام نجوا میکنم. نه قیل و قال میکنم و نه کسی را مجبور میکنم چیزی از من بخرد. میبینی! آدمها خودشان دور من جمع شدهاند. جوابش را ندادم. آن وقت سرش را نزدیکتر آورد و گفت: البته تو با اینها فرق میکنی.تو زیرکی و مومن. زیرکی و ایمان، آدم را نجات میدهد. اینها سادهاند و گرسنه. به جای هر چیزی فریب میخورند. از شیطان بدم میآمد. حرفهایش اما شیرین بود. گذاشتم که حرف بزند و او هی گفت و گفت و گفت. ساعتها کنار بساطش نشستم تا این که چشمم به جعبهای عبادت افتاد که لا به لای چیزهای دیگر بود. دور از چشم شیطان آن را برداشتم و توی جیبم گذاشتم. با خودم گفتم: بگذار یک بار هم شده کسی، چیزی از شیطان بدزدد. بگذار یک بار هم او فریب بخورد. به خانه آمدم و در کوچک جعبه عبادت را باز کردم. توی آن اما جز غرور چیزی نبود. جعبه عبادت از دستم افتاد و غرور توی اتاق ریخت. فریب خورده بودم، فریب. دستم را روی قلبم گذاشتم،نبود! فهمیدم که آن را کنار بساط شیطان جا گذاشتهام. تمام راه را دویدم. تمام راه لعنتش کردم. تمام راه خدا خدا کردم. میخواستم یقه نامردش را بگیرم. عبادت دروغیاش را توی سرش بکوبم و قلبم را پس بگیرم. به میدان رسیدم، شیطان اما نبود. آن وقت نشستم و های های گریه کردم. اشکهایم که تمام شد،بلند شدم. بلند شدم تا بیدلیام را با خود ببرم که صدایی شنیدم، صدای قلبم را. و همانجا بیاختیار به سجده افتادم و زمین را بوسیدم. به شکرانه قلبی که پیدا شده بود
خانه ای داشته باشم پر دوست
کنج هر دیوارش
دوستهایم بنشینند آرام
گل بگو گل بشنو
هرکسی می خواهد
وارد خانه ی پر عشق و صفای من گردد
یک سبد بوی گل سرخ
به من هدیه کند
شرط وارد گشتن
شست و شوی دلهاست
شرط آن داشتن
یک دل بی رنگ و ریاست
بر درش برگ گلی می کوبم
روی آن با قلم سبز بهار
می نویسم ای یار
خانه ی ما اینجاست
تا که سهراب نپرسد دگر
خانه ی دوست کجاست؟
Design By : Pars Skin |