جاده خاطره ها
ماجرای اول: یکی از اقوام اقوام مونه...منم دورا دور میشناسمش...شاید 10 سال یه بار همو نبینیم:) قبل ازدواجش یبار دیدمش..یه دختر چادری..نه خیلی سفت و سخت... ولی خب رعایت میکرد تا حدودی... ازدواج که کرد..من ندیدمش...ولی شنیدم که بطور کلی فرق کرده... تیپ انچنانی....میگن شوهرش ازش خواسته... شوهرش بهش گفته دوست دارم تیپ بپوشی و همه به به بگن!! مردامون بی غیرت شدن بخدا.... ماجرای دوم: مادرش همسایمونه...چادری و محجبه..دخترشم دیدم..مومنه... ازدواج که کرد چادرشو حفظ کرد... مادرش یه روز درد و دل کرد که: دومادم به دخترم میگه دوس دارم وقتی میریم بیرون آرایش کنی و ... دختر هم تحت هیچ شرایطی قبول نمیکنه...و میگه تو میدونستی من اهل تیپ و ارایش بیرون خونه نیستم.. چرا از اول خوب ندیدی؟ خلاصه یه مدت تنش داشتن..تا بالاخره مرد کوتاه اومد...ظاهرا..... انگار باید گفت غیرت سیری چند؟ ماجرای سوم: انتخابات مجلس بود و به عنوان ناظر پای صندوق... شناسنامه هارو با افراد تطابق میدادم... عکس شناسنامه رو نگاه کردم و با تعجب به دختری که روبه روم بود.. خندید و گفت: تعجب میکنید؟ اون عکس زمان مجردیمه..الان ازدواج کردم... عکس شناسنامه محجبه و دختر جلوی روم به طرز فجیعی بد پوشیده بود... بهش گفتم مگه خونه ی پدرت حجاب اجبار بود برات؟ خندید و گفت: نه اصلا.. ولی نمیدونم چرا یه مدته دوس دارم این مدلی بپوشم... گفتم همسرت مخالفت نکرد؟ بهرحال تورو با اون تیپ دیده و پسندیده... گفت: نه هیچی نگفت... گفتم: امیدوارم دوباره برگردی.... باز خندید و گفت: برمیگردم یه روزی.... با خودم گفتم: کاش فرصت کنی و دیر نشه..... راستی املای نوشتن غیرت رو یادت مونده..؟ - همه ی اینا که نوشتم واقعی هستن.. ترنم1 : أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....
Design By : Pars Skin |