جاده خاطره ها
تکیه دادم به دیوار و زل زدم بهت .. هر از گاهی نگاهم میکنی و میگی..: بانو.. خوبی..؟ با سر اشاره میکنم آره ... میبینم زیرچشمی می پایی منو... حتی پلک هم نمیزنم... نگران میای جلو و دستت رو میذاری روی پیشونیم و میگی..: مطمئنی خوبی..؟ - نه - چیزی شده؟ - نه - پس چی؟ نگاهت میکنم... عمیقتر و مهربون تر... - هیچی عزیزم.. هیچی... چای میخوری..؟ منتظر جوابت نمیشم و میرم سمت آشپزخونه... نتونستم... باز نتونستم بگم که.. حتی وقتی دقایقی نگام نمیکنی و صدات رو نمیشنوم .. دلم برات بدجور تنگ میشه... با من بمون.... بمون... بمون... عزیز قصه های من....
نوشتهشدهدریکشنبه 93/4/1ساعت
12:9 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |
Design By : Pars Skin |