سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

 

پر از بغضم...

پر از دلتنگی و درد....

مچاله و فرو رفته  گوشه ای از اتاق....

به این فکر میکنم که چطوری میشه میون تموم تلخی های زندگی ایستاد و زانو نزد...

اصلا مگه میشه با یه قلب شکسته ...

جلوی دنیا سینه ستبر کرد و خورد نشد...

مگه میشه با درونی پر از غوغا لبخند زد و عکس یادگاری گرفت...؟

مگه میشه دل به هیچ خوش باشه و خندید.....

خسته ام عزیز قصه های من...

خسته...

خسته از لبخندهای اجباری....

.

.

.

این روزا برای بانوی قصه سخت میگذره..سخت....

 

 


پی نوشت1: حس میکنم اونی که از رگ گردن به ما نزدیکتره دوره.. خیلی دور....

 

 


نوشتهشدهدرپنج شنبه 93/4/5ساعت 3:42 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin






AvaCode.64