جاده خاطره ها
نبودی و داشتم فکر میکردم...
کاش میشد الان.. همین الان...
پالتو بپوشم و دستکش...
از سرما توی خودم مچاله بشم و ..
میون برف های یخ زده قدم بزنم و..
مراقب باشم که سُر نخورم..
گونه هام قرمز بشن و چشام از شدت سرما هی آب بیان...
راه برم و راه برم...
و گاهی با دستکش یخ زده چشامو پاک کنم و...
نذارم کسی اشکای یواشکیمو ببینه...
جات خالی...
برف نیومد..
سرمایی نبود..
ولی..
نم بارونی زد و عطر دل انگیز خاک بارون خورده رو همه جا پخش کرد...
ندیدی ولی مثل دیوونه ها...
نشستم روی پله های حیاط و هی نفس کشیدم و بارون رو نگاه کردم...
گاهی غم..
چنان نفوذ میکنه در تار و پود وجودت...
در سلول سلول بدنت...
که نفس کشیدنت سخت میشه و...
راهی جز فرار و دویدن تا بی نهایت برات باقی نمیمونه...
اگر کامنت ها بی جواب یا دیر جواب داده شدن معذرت...
نوشتهشدهدرپنج شنبه 93/5/30ساعت
10:25 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( 26 ) |
Design By : Pars Skin |