سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

دیشب کسی مزاحم خواب شما نبود؟

آیا زنـــی غریبه در این کوچــه‏ ها نبود؟

آن دختری کــه چند شب پیش دیده‏ اید

دمپایی‏ اش ـ تو را به خدا ـ تا به تا نبود؟

یک چادر سیاه کشی روی سر نداشت؟

سر به هوا و ساده و بی دست و پا نبود؟

یک هفته پیش گـم شده آقا! و من چقدر

گشتم‏، ولی نشانی از او هیچ جا نبود

زنبیل داشت، در صـف نان ایستاده بود

یک مشت پول خرد … نــه آقا گدا نبود!

یک خرده گیج بود ولی نه…فرار نه

اصلاً بـــــه فکر حادثه و ماجرا نبود

عکسش؟ درست شبیه خودم بود،مثل من

هـــم اسم من، ولحظه ای از من جدا نبود

یک دختر دهاتـــی تنها کـــه لهجه اش

شیرین و ساده بود ، ولی مثل ما نبود

آقا! مرا دقیق ببین ، این نگاه خیس

یا این قیـافـــه در نظرت آشنا نبود ؟

دیشب صدای گریه ی یک زن شبیه من

در پشت در مزاحـــــم خواب شما نبود؟

پانته آ صفایی

 



نوشتهشدهدرپنج شنبه 94/3/21ساعت 10:37 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

موهام  روی  شانه  طوفــان  غم  رهاست

امشب شب عروسی من یا شب عزاست

دارند  از مقابل چشمــان عاشقت

با زور می برند مرا روبه راه راست

دارم عروس می شوم این آخرین شب است

این  انتهـــای  قصه تلـــخ  من  و  شماست

حتی  طنین  زلزله  ویــران  نمی کند

دیوارهای فاصله ای را که بین ماست

من بی گمان کنـــار  تو خوشبخت می شدم

اما نشد ... نشد که من و تو ... خدا نخواست ...

آن سیب کال ترش که بر روی شاخه بود

این روزها  رسیده ترین  میــوه  خداست

اما به جای باغ تـــو در ظرف میــــوه است

اما به جای دست تو در سرد خانه هاست

آیینه شمعدان و لباس ِ سفید و ... آه

این پیرزن چقدر به چشمانم آشناست

روی سرش هنوز همان چادر کشی است

دمپائی ش هنـــوز  همانطور  تا به تاست

کل می کشند یا؟... نه ! به شیون نشسته اند

امشب  شب  عروسی  من  یا  شب  عزاست

...

حالا چرا عزیز دلم بغض کرده ای ؟

این تازه روز اول و آغاز ماجراست

پانته آ صفایی

 



نوشتهشدهدرسه شنبه 94/3/19ساعت 4:15 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

وقتی تو نیستی در و دیوار خانه را...

ملّافه هــای گلبهـــی چارخانه را....

حتّی کتاب حافــظ و گلدان روی میـز

روبان و گوشواره و موگیر و شانه را...

وقتی قرار نیست بیایی برای کـی

این رُژهای صورتـی دخترانه را؟...

اصلا خودم در آینه کوتاه مـــی کنــــم

موهای خیس ِ ریخته بر روی شانه را

با گریـه پاک مــی کنم از روی صورتم

این خطِ چشم مسخره ی ناشیانه را

من، جوجه فنچ کوچک تنها، بدون تو

دیگر چطور گـرم کنـــم آشیانـــــه را؟

یک روز با تو من همه شهر را... ولی

حالا که نیستی در و دیوار خانه را...

پانته آ صفایی

 



نوشتهشدهدرشنبه 94/3/16ساعت 11:14 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

حرفت قبول! لایق خوبی نبوده‌ام!

وقتی بدم! موافق خوبی نبوده‌ام!

 

عذرای پاکدامن اشعــــار آبـــی‌ام

من را ببخش وامق خوبی نبوده‌ام

 

فهمیدی اینکه خنده‌ی تلخم تصنعی است؟

الحـــق کـــــه من منافـق خوبـــــی نبوده‌ام!

 

 

این بادها به کهنگی‌ام طعنه می‌زنند

من بادبان قایــــق خوبـــــــی نبوده‌ام

 

 

من هیچوقت شاعر خوبی نمی‌شوم!

من هیچوقت خالــــق خوبـی نبوده‌ام!

 

 

فهمیدم اینکه فلسفه‌ی من شکستن است

هـرگـــــز دچـــــــار منطق خوبــــــی نبوده‌ام

 

 

حرفت قبول! هر چه که گفتی قبول! آه…

اما نگو کـــــه عاشق خوبـــــــی نبوده‌ام

امیر مرزبان

 



نوشتهشدهدرپنج شنبه 94/3/14ساعت 12:25 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

… و چای دغدغه عاشقانه خوبی ست

برای با تـــو نشستن بهانه خوبـی ست

حیاط آب زده ،  تخت چوبـــی و مـــن و تـــــــــــو

چه قدر بوسه، چه عصری، چه خانه خوبی ست

قبول کن! بــه خدا خانه شما سارا!

برای فاخته ها آشیانه خوبی ست

غــــروب اول آبـــان قشنگ خواهد بــــود

نسیم و نم نم باران، نشانه خوبی ست

بیا به کوچه کـه فردیس شاعری بکند

که چشم تو غزل عامیانه خوبی ست

ـ کرج سوار شو! آقا صدای ضبط اگر …

نه خیر کــم نکن آقا! ترانه خوبی ست

صدای شعله ور گل نراقـــــی و باران

فضای ملتهب و شاعرانه خوبی ست

مطابق نظر ماست هرچه هست عزیز!

قبول کن که زمانه زمانه خوبــــی ست

به خانه باز رسیدیم، چای می خواهیم

برای با تو نشستن بهانه خوبــــی ست 

حسین صادقی پناه

 



نوشتهشدهدرسه شنبه 94/3/12ساعت 11:59 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

همیشه اول فصل بهــــار می خندم

تو دیده ای چقدَر بی قرار می خندم

ولی نیامدی امسال ، حال من خوش نیست

عجیب نیست کـــه بــــی اختیــار می خندم

خبر رسیده که عاشق شدی،نمی دانی

بـــه حال و روز خودم زار زار مــــی خندم

پرنده ای که قفس در بهار را می خواست

پریده است برای چـه کار ؟ [ می خندم ]

بـــه زیـــــر بال و پـــــرم زرد زرد می افتند

به روی شاخه ی شان قار قار می خندم

خبر رسیده کـه مردی گرفته دستت را

خبر رسیده که من داغدار می خندم ؟

خبر رسیده که اشکی نمانده در چشمم ؟

خبـر رسیده کـــه در شوره زار می خندم ؟

خبر رسیده که یک شهر دور من جمعند ؟

خبـــر رسیده کـــه دیوانـه وار می خندم ؟

محمد ارثی زاد

ادامه ی شعر در اینجا


نوشتهشدهدریکشنبه 94/3/10ساعت 4:17 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

امشب دلــم دوباره تــــه بـــی خیالی است

یعنی شبیه چشم تو حالی به حالی است

تشبیه دل به چشم!! نه...امشب عجیب نیست

از شاعری کـــه خیـــــر سرش سورئالی است!

در ازدحـــــام هـر شب تهــــــران چشـــــم تــــو

این کوچه – دل- به لطف شما پر ز خالی است

این مبتذلترین غزلم شد ... که چشم تو

در ابتذال ، چشم و چراغ اهالـــی است

نــــه! این غــــزل شبیه غزلــــهای من نشد

-این سیب اگرچه سرخ گرفتار کالی است-

باید که غسل عشق بریزم به جان شعر

شاعـر بدون عشق همان لاابالی است

بهرام محمودی

 



نوشتهشدهدرجمعه 94/3/8ساعت 7:15 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

میل داری تو به رفتن من به ماندن بیشتر

مطمئناً دوستـــم داری ولـــی من بیشتر

گوشه ی دنجی، شرابی، راحتی، حرف دلی

من به این ها قانعــــــم اما تـو حتماً بیشتر...

من حسود و دوستانم ذکر خیرت می کنند

اینچنین شد اعتماد من بـه دشمن بیشتر

کاش شب باشد زمــان رفتن تــو لااقل

هست داغ رفتنت در روز روشن بیشتر

من تمام زندگی را باختم بی شک ولی

شد قشون پاکبازان تـــــو یک تن بیشتر

مسلم محبی

 

عکس: حسن الماسی


نوشتهشدهدرچهارشنبه 94/3/6ساعت 10:56 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

باید تـــــو را همیشه بــــه دقت نگاه کرد

یعنی نه سرسری، سر فرصت نگاه کرد

خاتون! بگو که حضرت خالق خودش تو را

وقتــــی کـــــه آفرید چـــه مدت نگاه کرد

هر دو مخدرند کـــه بیچاره می کنند

باید به چشم هات به ندرت نگاه کرد

هر کس نظاره کرد تو را دلسپرده شد

فرقــی نمی کند به چه نیت نگاه کرد

عارف اگر برای تقرب به ذات حق

زاهد اگـــر برای ملامت نگاه کرد

تو بی گمان مقدسی و کور می شود

هر کس تو را به قصد خیانت نگاه کرد

مسلم محبی

 




نوشتهشدهدردوشنبه 94/3/4ساعت 10:53 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

بانو! عروسی من و او جز عزا نبود

حتـی عروس با غم من آشنا نبود

او با تمام عشوه گری ها برای من

یک تار گیسوان بلند شمــــــا نبود

آن شب به گریه نام تو را داد می زدم

امــا بـــرای پاســــخ من یک خدا نبود

هر چند شاعری که چنین بی صدا شده ست

نسبت بــــه چشمهــــای تـــو بـــی اعتنا نبود،

هرچند مرد خسته ی این سالهای دور

راضی بــــه سر گرفتن این ماجـرا نبود،

طوفان سر نوشت مـــــرا از تــو دور کرد

باور نمی کنی گل من! دست ما  نبود؟

شاید خدا نخواست و شایسته ی تو آه

زیبـــــای پـــر تغـــــزل من  ایـن گدا نبود

این بود سرگذشت من و آن شب سیاه

این حرف ها بــــه جــان خودت ادعا نبود

###

حالا بیا و در دم مرگم قبول کن

مرد جنوبی غزلت بی وفا نبود

جواد ضمیری

 



نوشتهشدهدرپنج شنبه 94/2/31ساعت 7:58 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

<      1   2   3   4   5   >>   >
Design By : Pars Skin






AvaCode.64