سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

 

تو میدونی...

من نوروز رو دوس ندارم و بنظرم عید اون روزیه که دل خوش باشه...

مادر ولی..

میگه شگون نداره سال نو بشه و هفت سین توی خونه پهن نشه...

بخاطر مادر...

و بخاطر تو....

ترمه ی سوغات اصفهان رو از کمد برمیدارم و پهن میکنم روی میز...

چروکاشو با دست صاف میکنم و آینه لاجوردی رو میذارم روش....

نگاهم به نگاه توی آینه گره میخوره...

میخندم... به چین های کمرنگ پیشونیم شاید...

یا به جشن گرفتن گذشتن یکسال دیگه از عمرمون....

هرچی هست ولی.. شیرین نیست...

قرآن سفید و کوچیکی رو که همیشه میخونی میذارم جلوی ایینه...

دوتا شمع و ماهی و سبزه و سنجد و سماق و سکه و سیر و سیب و سرکه و سمنو...

سین های من آماده س...

حالا نوبت توئه...

سین سکوتت رو بشکن و صدایم کن....

بانـــو....

 

عید اون روزیه که گناهی انجام نشه و دل امام زمان ازمون شاد باشه... مخصوصا امسال که ایام فاطمیه هم هست...

یادت نره حرمتش رو نگه داری....

التماس دعا....

با آرزوهای بهترین خوبیها....

سال 92 خداحافظ.........

 

اهنگ وبلاگ:

لباس نو از محسن چاووشی

 

 

 


نوشتهشدهدرسه شنبه 92/12/27ساعت 7:44 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

تـــــو...

رانندگی میکنی و من...

نگاهت میکنم...

غرق میشم و سیر نمیشم...

تـــو ولی...

غرق در جاده و تابلو و خط ممتد سفید وسط جاده ای...

تا کجا میخواد مارو بکشونه نمیدونم...

دستم رو از توی دستت میکشم ...

متوجه نمیشی انگار...

سرمو تکیه میدم به شیشه و زیر لب زمزمه میکنم...:

مردِ دیوانه ی مغرورِ من..

آرزویِ مرا خدا که هیچ..

حافظ که هیچ..

رهگذرِ کوچه و خیابان هم می داند..

مردِ دیوانه ی مغرورِ من..

رویایِ مرا شب که هیچ..

خواب که هیچ..

بیداری هم می داند..

مردِ دیوانه ی مغرورِ من..

تو.. تنها تو..

نمی دانی انگار...

کی.. نمیدونم..

ولی با صدای قطره های تند بارون به شیشه ی ماشین به خودم میام..

پتویی که روم انداختی رو میکشم تا زیر گلو...

مچاله فرو میرم توی خودم...

تظاهر میکنم به خوابیدن...

ماشین وایمیسه...

داری نگام میکنی...

دستمو میگیری و میگی...:

با یه لیوان چای داغ چطوری بانــــو...؟

صدای sms   گوشیم میاد..

تویی..

نوشتی..:

نگاهت هنوز هم میزبان گرم چشمانم است...؟

هست...

هست عزیز قصه های من....


 

 

تورا به جان عاشقانه هایمان...

یکبار دیگر صدایم کن...:

بانــــــو...

 

خاطرات دانشگاهم به روزه..اینجا بخونید..

 


نوشتهشدهدرشنبه 92/12/17ساعت 2:54 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

داری داد میزنی و من...

صورتمو پنهون کردم بین دستام...

گریه میکنم و نمیکنم...

بغض کردم و درهم شکستم...

تو... هنوز داد میزنی و من...

قلبم شکسته تر از لیوان خورد شده ی کف آشپزخونه س..

هنوز داد میزنی و یادت نمیاد..

زمانی میپرستیدی نگاهم رو که حالا بارونی شده....

یاد گرفتم وقتی که داد میزنی  سکوت کنم...

بشکنم و دم نزنم..

فقط میتونم گریه کنم...

نه برای داد های تو...

برای دلتنگیام...

برای خنده های من و عاشقانه های تو...

برای روزهامون و فراموش کردنای تو...

شبه و تاریک...

تکه شیشه ی لیوان دستم رو نه.. دلم رو میبُره...

آخ میگم و میسوزم...

گرمای دستت رو روی  شونه م حس میکنم و برمیگردم..

نگاهت پر از پشیمونی و چشمات پر از اشکه...

یاد گرفتم فراموش کنم تلخیارو...

گریه نکن عزیز قصه های من........

 

خاطرات دانشگاهم به روزه.. اینجا بخونید...

 


نوشتهشدهدردوشنبه 92/12/5ساعت 11:36 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

بارونه...

قطره ها که به شیشه میخوره...

دل من بی تاب میشه باز..

مث بچه ها ذوق میکنم و میرم لب پنجره...

بازش میکنم و نفس میکشم...

برمیگردم سمتت و با هیجان میگم:

میای بریم قدم بزنیم..؟

نگاه بی تفاوتی بهم میندازی و میگی..؟

توی این هوای سرد...؟

خالی میشم از شوق...

و باز میشنوم که میگی..:

خیالی نیست بـــانــــو.. آماده شو بریم..

نگاهت باز سرشار از عشق و محبته...

از همونایی که من میپرستم شون....

به نشان تشکر دخترای خارجکی گوشه ی دامنم رو میگیرم و میگم مغسی موسیو..

میخندی و میگی..: دیوونه...

زیر لب طوری که فقط دلم بشنوه، میگم..:

دیوونه ی توام...

 


زیر بارون.. مثل روزهای عاشقی..

دستاتو محکم میگیرم..

میترسم باز گمت کنم..

نمیخوام باز گمت کنم....

 

خاطرات دانشگاهم به روزه..اینجا بخونید...

 

آهنگ وبلاگ:

آهنگ بزن بارون از حمید عسگری

 


نوشتهشدهدرچهارشنبه 92/11/30ساعت 3:17 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

صفحه ی اول مینویسم..:

نگاهت...

منو یاد عشق میندازه و لبخندت...

یاد زندگی....

دوستت دارم عزیزم....

کتاب رو میبندم و میذارم روی میز...

یه دسته نرگس هم میذارم کنارش...

میدونم که دوس داری...

هم کتاب رو... هم نرگسای شیرازی رو...

 

تو داری کتاب شعرت رو میخونی و من..

زانوهامو بغل گرفتم و سرم رو تکیه زدم به دیوار...

دارم نگات میکنم و مرور میکنم تموم خاطرات قشنگمون رو...

خوشحالم...

حتی ازینکه برق رفته و چهره ی تورو میون نور کمرنگ شمع نگاه میکنم خوشحالم...

میدونی.. اینجوری راحت تر و بی پرواتر میتونم نگات کنم...

عزیز قصه های من...

تو شعر میخونی و من...

بیشتر عاشقت میشم....

 

خاطرات دانشگاهم بروزه..اینجا بخونید..

 


نوشتهشدهدرشنبه 92/11/26ساعت 11:51 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

آبی یا قرمز...

چه فرقی میکنه...

22 نفر + تـــــــو + میلیون ها نفر آدم رو کشونده پای تی وی..

بی حوصله مجله ی جدول رو میندازم اون طرف..

رمان رو بر میدارم.. یه صفحه نخونده ازش خسته میشم...

اونم میفرستم کنار همون جدولا...

دستامو میذارم زیر چونه هام و بیرون رو نگاه میکنم...

آدمارو... مغازه هارو.. و اگر باشه درختارو...

گه گاهی صدای فریادت میاد... از شادی یا غم.. نمیدونم...

مهم اینه که من تنهام و تو اینو نمیدونی...

راستی دیشب که  نشستیم روبه روی هم و قرار بودیم بهم نگاه کنیم و پلک نزنیم رو یادته..؟

نگاهم کردی و نگاه... پلک نمیزدی... حرف هم همینطور...

شاید توی اون نگاه ها تازه داشتی خستگی چهره مو میدیدی.. یا چین های زیر چشمم رو...

آخر ولی من بودم که باختم...

چون دیدم چشام بدجور دارن لو میدن و الان که اشکام سرازیر شن...

فک کنم تو فهمیدی و به روم نیاوردی....

مقابل تو.. همیشه بازنده منم..

چون...

عاشق تر منم....

کاش اینو میفهمیدی....

 

وعده ی ما: 22 بهمن 1392..راهپیمایی...

 

عاشق خواننده های خاموش وبلاگمم...مؤدب

 

خاطرات دانشگاهم بروزه.. اینجا بخونید..

 


نوشتهشدهدرشنبه 92/11/19ساعت 9:13 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

خونه تاریک ِ و پر از سکوت...

اونقدر که صدای قلنج شکوندن تلویزیون رو میشنوم...

من ولی... خوشحالم از این سکوت...

حداقل بعد مدتها وقت کردم خودم باشم...

خودم البته با تو....

لیوان دسته دار مخصوصت رو پر از چایی میکنم البته برای خودم...

میذارمش روی میز  و دراز میکشم روی کاناپه جلوی تی وی..

هنوز ته سرم درد رو حس میکنم و توی دلم ازت تشکر میکنم بابت سکوت خونه...

چشمام رو میبندم.. نه برای خواب... فقط برای خیال...

دستام رو لای ماسه های داغ لب ساحل میکنم.. گرماش تموم تنمو میگیره...

هنوز صدای تو داره میاد... داری میخونی هنوز...

هرچی آرزوی خوبه مال تو...

هرچی که خاطره داری مال من..

 اون روزای عاشقونه مال تو...

 این شبهای بیقراری مال من...

صدات میون صدای موج ها گم میشه و باز من هراسان میپرم...

میرم سمت تلفن...

دوس ندارم این سکوت رو..

میخوام باز صدات رو بشنوم....

-           الو...

و من تموم عاشقانه های دنیارو تقدیمت میکنم....

 

 


خدا...

اجازه هست بارون بشم..

ببارم....؟

میون همه ی آدما..

محو بشم و نمونم....؟

 

خاطرات دانشگاهم بروزه.. اینجا بخونید..

 


نوشتهشدهدردوشنبه 92/11/14ساعت 11:27 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

هذیون میگم... تب دارم...

می سوزم ولی میلرزم...

حس سنگینی یه نگاه رو میکنم...

چشمامو باز میکنم ....

لبخند میزنی و لیوان آب رو میگیری جلوم...

چهره ت پر از محبته و مهربونی...

اون لحظات آرزو کردم کاش همیشه تب داشتم و تو اینطور مهربون میبودی...

از فکرم خنده م میگیره...

دستتو میذاری روی پیشونیم و چهره ت درهم میره...

بلند میشی که بری.. دستاتو میگیرم...

فک کنم ترس رو توی چهره م میخونی و میگی..:

 میرم برات قرص بیارم...

دوست داشتم دستاتو نگه دارم تا ابد...

بغض میکنم...

کاش میفهمیدی من تــــــــــو رو کم دارم....

کاش....

 


میدونم خدا....

میدونم خیلی بدم....

از خواب بیدارم کن خدا...

از غفلت....

 

خاطرات دانشگاهم بروزه..اینجا بخونید...

 


نوشتهشدهدرجمعه 92/11/4ساعت 7:4 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

دوتا استکان چای میریزم و میام میشینم پشت میز.. دقیقا روبروت...

غرق کارت هستی و متوجه نگاه های من نمیشی...

و من فرصت میکنم دل سیر نگاهت کنم...

حتی میتونم چین های روی پیشونیت رو بشمرم...

و یا تعداد موهای سفیدی که لابه لای موهات جا خوش کردن...

دلم میلرزه از سفیدی موهات...

یواشکی.. طوری که تو نفهمی با پشت دست اشکی که هر آن امکان ریزش  و لو دادن دلم رو داره پاک میکنم...

آروم زیر لب برات دعا میخونم و بهت فوت میکنم...

سرتو بلند میکنی و با یه لبخند کوچیک بهم میگی..:

تو کاری نداری....؟

به مِن مِن میفتم و همونجوری که از جام بلند میشم و چایی های یخ زده رو جمع میکنم  میگم چرا...

باید ظرفارو بشورم...

بغضم میترکه باز...

کاش می دونستی چقدر دلم برات تنگ شده...

کاش....

 


کاش می شد آسمون بود...

دلت که میگرفت می باریدی...

شاد که بودی می تابیدی...

ولی الان من...

فقط ابریم.... ابری.....

 

 خاطرات دانشگاهم بروزه.. اینجا بخونید..

 

آهنگ وبم بدک نیسمؤدب

 


نوشتهشدهدرجمعه 92/10/27ساعت 2:39 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

داره برف میباره...

آتیش بخاری رو میزنی بالا و مثل همیشه روزنامه رو میگیری جلوت...

من مثل همیشه دارم میز شام رو جمع میکنم و زیرچشمی تو رو نگاه میکنم...

تو ولی.. غرق توی اخبار یارانه و نتیجه مذاکراتی...

صدای جیغ بچه ها یه لحظه قطع نمیشه..

میرم سمت اتاقشون و در رو باز میکنم...

تا منو میبینن ساکت میشن و نگاهم میکنن...

وقتی با اون چشمای براق و سیاهشون نگام میکنن دلم نمیاد چیزی بگم...

چشماشون به تو رفته و دلم غنج میره از نگاه کردن بهشون...

باز میام سمت آشپزخونه و مشغول خشک کردن ظرفا میشم...

هنوزم زیرچشمی نگات میکنم و تو همچنان غرق در خودت....

کاش میتونستم باهات حرف بزنم...

کاش تو هم نگاهم میکردی...

کاش میومدی و میگفتی: عزیزم تو خسته ای بذار کمکت کنم...

من قبول نمیکردم ولی...

دلم قرص میشد از توجه و محبتت....

سرمو میذارم روی میز و چشمامو میبندم... چ مدت نمیدونم... ولی با صدای مامان مامان گفتن بچه ها میپرم...

لیوان آب رو بهشون میدم و باز میرن سراغ بازیشون...

باز نگات میکنم...تو ولی...

هنوز غرق دنیایی هستی که من توش نیستم.....

کاش تو هم نگاهم میکردی...

 

 

وبلاگ خاطرات دانشگاهم بروزه..اینجا بخونید...

 


نوشتهشدهدریکشنبه 92/10/15ساعت 3:45 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

   1   2      >
Design By : Pars Skin






AvaCode.64