سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

دیگر آن انسان خندان روی قبلا نیستم

فکر می کردم عزیزم، دیدم اصلا نیستم

فکر می کردم پس از تو زندگی خواهد گذشت

فکــر می کردم ، ولی، دیدم کـــه آهن نیستم

دوستت دارم،  هنوزم، روی قولـــم مانده ام

کاش می شد بشکنم آن را، ولی زن نیستم

دوستان  از  پشت  می آیند  و  خنجــر  می زنند

حق من زخم است چون، با دوست، دشمن نیستم

راضیم کردی که تنهایی برایم بهتر است

ظاهرا راضـی شدم اما  عمیقا  نیستم

                   ***

خسته ام از روزها، اغوش وا کن ای خدا

باید امضا کرد جایی را؟ بیا... من نیستم..

آرش واقع طلب



خاطرات دانشگاهم بروزه.اینجا بخونید.


نوشتهشدهدرجمعه 93/12/15ساعت 11:18 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

هر شب به ذهن خسته من میکنی خطور

بانـــــــــــــو، شبیه خودت؛ ساده - پر غرور

من خواب دیده ام که شبی با ستاره ها

از کوچـــــــه های شهر دلم میکنی عبور

یا خواب من مثال معجزه تعبیر میشود

یا اینکه آرزوی تو را میبرم به گــــــــــور

بی تو، خراب، گنگ، زمینگیر میشوم

مانند شعرهای خودم؛ شکل بوف کور

کِی میشود میان کوچه... نه، صبر کن، نیا

میترسم از حسادت این چشـم های شور

تقدیر من طلسم تو بود و عذاب و شعر..

از چشــــم های شرجیت اما بلا یه دور...

رسول کامرانی

 


 


نوشتهشدهدرچهارشنبه 93/12/13ساعت 8:39 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

از کنارم رد شدی بی‌ اعتنا، نشناختی

چشم در چشمم شدی اما مرا نشناختی

در تمام خاله‌ بازی‌های عهد کودکی

همسرت بودم همیشه بی‌ وفا نشناختی؟

لی‌ له‌ باز کوچه‌ ی مجنون صفت‌ ها فکر کن

جنب مسجد، خانه‌ ی آجرنما، نشناختی؟

دختر همسایه! یاد جرزنی هایت به خیر

این منم تک‌ تاز گرگم‌ برهوا، نشناختی؟

اسم من آقاست اما سال‌ ها پیش این نبود

ماه بانو یادت آمد؟ مشتبا! نشناختی؟

کیست این مرد نگهبانت که چشمش بر من است

آه! آری تازه فهمیدم چرا نشناختی

مجتبی سپید

 

 

حرفی نیست...

این روزهایم پر شده از سکوت...

براتون شعر میذارم.. شعرایی که با وسواس و علاقه گلچین میشن از بین صدها شعر...

دعام کنید...

 

خاطرات دانشگاهم بروزه. اینجا بخونید

 


نوشتهشدهدرجمعه 93/12/8ساعت 3:1 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

قـدر یـکــ فـنـجـان چـای بـمـان...

بـمـان و بـرایـم حـافـظ بـخـوان..

تـفـسـیـر کـن...

فـال بـگـیـر...

بـخـنـد..

و حـتـی اشـکــ بـریـز...

مـن، تـو را..

در هـمـه ی احـوال مـیـخـواهـم...

بـگـذار قـدر یـه فـنـجـان چـای...

بـا هـم...

زنـدگـی کـنـیـم....

عـزیـز....

 


 


نوشتهشدهدرپنج شنبه 93/11/9ساعت 10:3 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

من محمد(ص) را دوست دارم...

 

 

لبیک یا رسول الله....

 

با درج حتی یک جمله در شبکه های مجازی به کمپین محکومیت توهین به پیامبر اعظم بپیوندید...


نوشتهشدهدردوشنبه 93/10/29ساعت 11:57 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

دلـم گـرفـتـه...

حـال کـودکــ گـمـشـده ای را دارم...

کـه کـسـی...

دنـبـال او نـمـیـگـردد...

انـگـار کـه اطـرافـیـان...

بـی او بـه آرامـش رسـیـده بـاشـنـد....

 

 


- خیلی بدی.... خیلی.....

خاطرات دانشگاهم بروزه..اینجا بخونید.

 


نوشتهشدهدریکشنبه 93/10/21ساعت 11:10 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

چـرا امـروز آسـمـان، خـیـابـان،خـانـه آرام اسـتـــ...

نـکـنـد تـو در راهـی...

 

آدمـهـا مـیـگـویـنـد از آلـودگـی هـواسـتــــ..

ولـی  مـیـدانـم کـه..

تـنـگـی نـفـسـهـایـم..

ارتـبـاط دارد بـا درهـم رفـتـگـی ابـروهـایـتـــ..

و یـا تـری چـشـمـانـتـــ...

بـخـنـد بـرایـم...

دلـم تـنـگــــ اسـتـــــ...

 

 

خاطرات دانشگاهم بروزه.اینجا بخونید.

 

- لال شدم انگار...

 


نوشتهشدهدرپنج شنبه 93/10/4ساعت 3:43 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

آهـی..

دلـم را مـی سـوزانـد...

مـیـتـرسـم بـگـویـم و...

دنـیـایـی بـسـوزد....

 

نـگـاهـم را...

مـیـدزدم از نـگـاهـتـــ...

مـی تـرسـم...

عـاشـقـیـم را بـفـهـمـی و...

نـمـانـی ....

...

..

.

 

گاهی چیزایی رو میشنوی که دوس داری همون لحظه..دقیقا همون لحظه زندگیت ایست بخوره و نباشی...

 

خاطرات دانشگاهم بروزه..اینجا بخونید.

 


نوشتهشدهدریکشنبه 93/9/23ساعت 11:24 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

انـدکـی بـیـشـتـر بـمـان...

وقـتــــ بـرای نـبـودن...

بـسـیـار اسـتـــــ...

 

دلـم...

اسـیـر طـوفـان اسـتــــ و..

گـیـسـوانـم در دسـتــــ بـــاد...

مـن ولـی...

دلـم آغـوش بـاران را مـی خـواهـد...

 

 

خاطرات دانشگاهم بروزه.اینجا بخونید

 


نوشتهشدهدرشنبه 93/9/15ساعت 2:7 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

 

باران یعنی...

اشکهای خدا...

برای آدم های روی زمین..

یعنی حرف های خدا...

برای انسان های فراموشکار...

که بنده ام تنهایی...؟

بنده ام مایوسی...؟

مگر تو مرا نداری...

با من حرف بزن ...

با من بگو از دردهایت...

گوش می کنم به بغض هایت...

میشنوم ناله هایت را..

مرهم میشوم غصه هایت را...

 



گفتم: چقدر احساس تنهایی می‌کنم

گفتی: فانی قریب

من که نزدیکم (بقره/186)

 


خاطرات دانشگاهم بروزه. اینجا بخونید.

 


نوشتهشدهدرشنبه 93/9/1ساعت 12:35 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

<   <<   6   7   8   9   10   >>   >
Design By : Pars Skin






AvaCode.64