سفارش تبلیغ
صبا ویژن


جاده خاطره ها

انگشتامو نگاه میکنم و مثل بچه ها میشمرم...آره درسته...امسال میشه 24 بهار از زندگیم...

دلم میگیره....دلم برای بچگیام تنگ میشه باز...نمیدونم چرا هروقت که اسفند میشه من دلتنگتر از همیشه...

چشمامو میبندم و برمیگردم به گذشته...

گذشته ای که نهایت آرزومون یه دامن گل گلی یا یه کتونی بود....

لحظه شماری میکردیم واسه تحویل سال و گرفتن اسکناس تانخورده لای قرآن....

هرچند ناچیز اما دنیایی ارزش و برکت داشت برامون...

دلمون قیلی ویلی میرفت برای شیرنی های سرسفره و پسته های خندون که مدام چشمک میزدن...

یه خورده که بزرگتر شدیم شاد بودیم بیشتر بخاطر تعطیلی مدرسه و آسایش از درس و امتحان...

اما هنوزم هول بودیم واسه عیدی بابا...هنوزم دوست داشتیم خرید کردن هرچند متفاوت تر از گذشته...

دلم ترکید از دلتنگی...نگاهم به تنگ ماهی میخوره که هنوز خالیه...

چرا من ماهی ندارم...؟ بی اختیار لباسامو میپوشم و میزنم سمت بازارچه...

تو تاکسی پسربچه کنارم دستشو تو جیب میکنه واسه کرایه..اما انگار...

میشنوم زیر لب که پول همراش نیست و فراموش کرده...نگاهی به کفشا و لباس رنگ ورو رفته ش میکنم...

و بچه که صورتش از خجالت قرمز شده...دست توکیفم میکنم و میگم آقا دونفر حساب کن...

بچه نگاهی از سر تشکر بهم میندازه...پیاده میشم...از اولین مغازه یه  ماهی قرمز میخرم...

هنوز چندمتر بیشتر نرفتم که با تنه عابری که رد شد کیسه ماهی از دستم میافته و...

ماهیم داره جون میده....مبهوت نگاش میکنم...

که یهو یه دست کوچولو تند برش میداره و میبره اونطرف تر میندازه تو آکواریم بزرگش...

ماهیم گم شد بین بقیه ماهی قرمزا...نگاهی به پسرک میندازم و لبخند میزنم و میگذرم...

پسرک میدوه دنبالم و میگه خانم ماهیتون...! میخندم و میگم مال تو...

به مسیرم ادامه میدم و جمله آخرشو نمیشنوم...

 میرم و میشینم روی نیمکت پارک...  با خودم میگم اینم از شانس ماهی خریدنم...

دلم میگیره...بوی عود همه جا پیچیده... آسمون ابریه....کاش بارون بباره...آخه نمیخوام کسی اشکامو ببینه...

تو دنیای خودم بودم که... که دیدم یکی داره هی صدام میکنه و چادرمو تکون میده...

چشامو باز میکنم...همون پسرکیه که ماهی مو برداشت و آره و تو تاکسی کنارم بود......

یه تنگ کوچولو دستشه که توش دوتا ماهی قرمز دارن میچرخن....

تنگ رو میگیره طرفم و قبل اینکه اجازه هر حرفی بده میگه مال شما...

و به سرعت ازم دور میشه..داد میزنم اما من یه ماهی....

که همون جوری دوان دوان میگه اون یکی هدیه ست...خنده م میگیره...ماهیارو نگاه می کنم....چه شادن....

صدای بچه ها رو میشنوم که دارن از خریداشون باهم حرف میزنن و مادراشون از  نیازها...

هوا داره تاریک میشه...سوار تاکسی میشم...رادیو داره از امید حرف میزنه... امید...

چه کلمه قشنگ...راستی حالا که سال جدیده من چرا جدید نشم و دلم رو خونه تکونی نکنم؟

نوشته های ذهنمو همه رو خط میزنم و دوباره از نو می نویسم:

به نام خالق زیباییها....

نفس بکش، عمیقتر، حس می کنی؟ داره می یاد؛

دِ چرا این قدر دمق و گرفته یه جا نشستی؟ پاشو درو باز کن و سعی کن میزبان خوبی براش باشی.

کی؟ خب معلومه، بهار با تموم قشنگیاش و شکوفه های زیباش...

فکر میکنم...فکر.... آخه شاید بعضی هامون الان دیگه به جای لبخند سر سفره، اشک بریزیم...

 تعجب نکن، وقتی می فهمیم یه سال از روزا و فرصتایی که داشتیم گذشت، یه سال از با هم بودنا، یه سال از دوستیا...

اما من می گم بیا امسال لبخند بزنیم، بیا تا فرصت هست همدیگرو دوست داشته باشیم، با هم مهربون باشیم،

اگه دل دوستمونو شکستیم جبران کنیم، اگه از کسی دلخوریم فراموش کنیم...

 بیا آیینه دلامونو پاک و زلال کنیم مث آب چشمه.

بیا تو خونه تکونی دلامون بدیها رو دور بریزیم و با مهربونی آذین ببندیم.

بیا هفت سین دلمونو از الان بچینیم: سلامتی، سعادت، سرور، سیادت، سروری، سربلندی، سرافرازی..

بیا با شاد کردن دل یه یتیم طراوت و تازگی روح و چند برابر کنیم.

بیا ابر دلامونو کنار بزنیم تا آفتاب عشق و مهربونی طلوع کنه و همه چیزهایی رو که پژمرده شده بود و دوباره شاداب کنه.

اصلا بیا به هم یه قول بدیم، قول بدیم که سال جدیدو با تموم سالهای گذشته یه فرقی بدیم. یه جور دیگه شروع کنیم.

خب، از همون سفره عید شروع می کنیم. به جای خونه زمینی ها بریم خونه آسمونی ها. کجا؟

بریم جایی که اگه الان با آرامش داریم زنگی می کنیم همشو مدیون اوناییم. درست حدس زدی.

آره، بریم مزار شهدا، شهدای گمنام. ازشون بخوایم که برامون دعا کنن...

و البته ما هم یادمون نره که لحظه تحویل سال دعا کنیم، برای ظهور آقا ، برای سلامتی رهبر عزیزمون، برای حفظ ایمان، برای شفای مریضا، برای فقرا، برای دوستان و خانواده و در یه جمله برای تموم کسایی که دوستشون داریم... .

پس پاشو، پاشو که داره دیر می شه، اگه نجنبی باز بارون چشمات سر سفره تنهات نمی ذاره.

راستی من روهم  از دعای خیر فراموش نکنین...

ترنم1 : پیشاپیش سال نو مبارک...

ترنم2 : میدونم که باز لحظه تحویل سال اشک امون نمیده...

ترنم3 : یادتون نره برا هم آرزوهای خوب کنیم...من برای شما..شما برای من...

ترنم 4: أَمَّن یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَیَکْشِفُ السُّوءَ....

ترنم5 : توی لحظات آسمونی دل شکستگی تون دعام کنید....

 

 

بهار زندگیت مبارک...


نوشتهشدهدریکشنبه 89/12/15ساعت 8:53 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

هوا ابریه....آسمون بغض داره انگار...

مثل من....

لباسام رو میپوشم و میزنم بیرون از خونه....

کلاغا دسته جمعی دارن پرواز میکنن....

همیشه کلاغ هارو دوست داشتم...مخصوصا قارقار کردنشونو....

بی هدف راه میرم...میرم و میرم...به کجا؟ نمیدونم...

فقط میخوام دور بشم...از دنیا...از آدما....از همه چی....

باد میاد...خیلی تند...چادرم با باد به این سمت و اون سمت میره...

صورتمو میگیرم بالا که آسمون رو نگاه کنم....

چیک...یه قطره بارون افتاد روی صورتم....

2 و 3 4 قطره ها بیشتر و بارون شدیدتر میشه....

آدما دارن میدون که سرپناه پیدا کنن....

هر کسی میره یه طرف...اما من همچنان مسیرمو دارم میرم....

مگه همیشه دعا نمیکنیم که بارون بیاد؟ حالا که اومده چرا فرار...؟

خیس خیس شدم....اطرافیان نگاه عجیبی بهم میندازن...حتما میگن دختره یا دیوونست یا عاشق...

به نظر من اگه عاشق باشی آخر دیوونه میشی و اگر دیوونه باشی لابد عاشق بودی که...

به فکر خودم می خندم.....

اما من از بچگی بارون رو دوست داشتم....

یاد اون روز دانشگاه افتادم که باهم زیر بارون مثل دیوونه ها بستنی میخوردیم....

خب دلم تنگ شده برای اون روزامون...

اون موقع هایی که لبخند از رو لبم محو نمی شد....

روزایی که بهم میگفتی نبینم برق چشات نباشه و غمگین باشی....

روزایی که وقتی بی حوصله بودم، میگفتی تو که غمگینی منم غمگینم....

روزایی که اگه گریه میکردم تو هم گریه میکردی....

روزایی که اگه من درس نخونده بودم هرجوری شده سرجلسه جوابارو بهم میرسوندی....

اما الان، نه تو هستی نه من اون سحر سابقم ..نه اون روزا هست....

فقط مونده یه جاده بی مسافر....

نمیدونم کجایی و چه میکنی اما بدون بیشتر از هروقت دیگه ای دلم برات تنگ شده....

گوشیم زنگ می خوره...مامان اصرار داره نکنه زیر بارون بمونی و مریض بشی...

ناخواسته میرم و میشینم توی ایستگاه اتوبوس....

چشمامو میبندم و سرمو تکیه میدم به صندلی...گوش کن ..میشنوی؟

سمفونی راه افتاده....

صدای خوردن بارون به اتاقک ایستگاه...صدای کلاغ ها....

حتی صدای بوق ماشینا هم قشنگه....

چشمامو باز میکنم و آدمارو نگاه می کنم...ماشینا: قرمز،سفید، سبز...همه رنگی هست...

راستی آدمای توی این ماشینا چه رنگی هستن؟

مث رنگ ماشینشونن؟ اما نه ...

آخه اون پیکان کهنه و قدیمی اونور خیابون راننده خندونی داشت....

اما راننده اون ماشین مدل بالاهه که حتی اسمشم بلد نیستم داشت با خانم کنارش دعوا میکرد...نازی بچه شون چه چهره غمگینی داشت...

آها پس رنگ ماشین آدما ربطی به دلاشون نداره....

منکه آبیم از نوع آسمونی و همراه باصورتی....

اما نمیدونم چرا گاهی بارونی میشم و دلتنگ...؟!

اه سرم درد گرفت از بوی ادکلن تند خانم کناریم....

از ایستگاه میزنم بیرون...بارون نم نم میباره....

نفس عمیق میکشم و ریه هامو پر میکنم از عطر نعمتای خدادادی...

آخه من عاشق بوی خاک بارون خورده ام....

حالم خیلی بهتره....دیگه از گرفتگی دل خبری نیست....

دیدن شور و هیجان آدما تو کوچه و خیابون آدمو به وجد میاره....

با خودم تکرار میکنم:

زندگی ارزش غم خوردن نداره.....زندگی ارزش غم خوردن نداره.....

همه چی قشنگه....حتی اگه طبق میل نباشه باید طوری بسازیش که به آهنگ تو برقصه....

دور برگردون میزنم و میرم سمت خونه....

سعی میکنم لبخند بزنم....

 

ترنم 1: عاشق بارونم.... همیشه میرم زیر بارون بدون چتر البته....

ترنم 2: راستی شما چه رنگی هستید(جدا از فوتبال واین مسائل)

ترنم 3: دوباره دلم هوای خاطراتمو کرده...چه کنم دیگه خاطرات رو نمیشه از یه مردادی گرفت هیچوقت....

ترنم 4: دلم برای دوستای دانشگاه و دیوونه بازیامون تنگولیده....

ترنم 5: احتمالا هفته دوم اسفند برم خرمشهر،واسه مدرک فارغ التحصیلیم....خیلی خوشحالم که باز دوستامو میبینم...

ترنم 6: یازده اسفند اولین سالگرده تولده وبلاگمه....

ترنم 7: سوء برداشت ممنوع!! عشق و عاشقی در کار نیست....

ترنم 8: توی لحظات آسمونی دلاتون، دعام کنید....

آنقدر باورت دارم که وقتی میگویی باران، خیس میشوم...


نوشتهشدهدردوشنبه 89/11/25ساعت 10:25 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

بیشتر از یک ماه تا اربعین فرصت داریم...

بیا این فرصت رو از دست ندیم و یه کاری کنیم....

قشنگترین دعایی که میتونیم بخونیم به نظرت چی میتونه باشه؟

آره درست گفتی...

زیارت عاشورا....

یه ختم گرفتیم.... نگی چه خبره ؟زیاده....

زیاد وقتای هدر رفتمونه.... وقتای غفلتمونه....

میدونی ما چندتا بچه شیعه توپ داریم...؟ پس 5000 مثل یه قطره آب توی دریای شیعه هاست....

وقتی این ماجرای زیارت خوندن توسط یکی از دوستای گلم به ذهنم اومد...

نمیدونم چرا؟ اما یه حس غربی مصمم کرد که حتما پیگیرش باشم و اجرا بشه...

یه حس غریبی بهم میگه این زیارت عاشورا حاجت خیلیارو میده....

آخه مگه میشه واسه پسر فاطمه قدمی برداشت و بدون اجر موند....

دوست دارم بچه شیعه ها گل بکارن تا اربعین....

خودت ، خونوادت، دوستت...همه رو شریک کن توی این کار....

مطمئن باش بی جواب نمی مونه کارت....

فقط لطف کنید به تعداد زیارتی که میخواین بخونین توی قسمت نظرات اعلام کنید....

مثلا خانوادگی امکان داره 200 تارو تقبل کنی توی کامنت بنویس 200 همراه با اسم خودت و احیانا وبلاگت....

حتی اگه یه دونه خوندی ایول داری بخدا...

راستی طرف حسابت من نیستما...

طرف حسابت حسینه.... قرارداد تو با اون امضا کن و بگو مهرش بزنه...

خواستی یه اِشانتیونم ازش بگیر... حسینمون خیلی کریمه...

 

ترنم 1: قربون دلای مهربونتون....

ترنم 2: شرمنده م نکنی و راحت بگذری از این ختم....

ترنم 3: میدونم خیلی گلی و عشق حسین توی دلته....

ترنم 4: دعا برای فرج آقا پایه ثابت همه حاجتاتون باشه....

ترنم 4: دوست داشتی منم دعا کن...

ترنم 5 : خیلی گلی به مولا....

السلام علیک یا ابا عبدالله...


نوشتهشدهدرسه شنبه 89/9/30ساعت 6:53 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

ای بر همگان پناه یا ثارالله               من آمده ام ز راه یا ثارالله

دانم که خدا داند و تو می دانی            آلوده ام از گناه یا ثارالله

اما تو کریم ابن کریمی و به من          از لطف کنی نگاه یا ثارالله

                                                            «حاج محمد نعیمی»

این روزا  دلم عجیب گرفته....

این روزا حال غریبی دارم....

این روزا دل هوای گریه کرده....

عجیب آسمون هم حالش مث منه....

چند روزیه انگاری بغض داره... اما نمی دونم چرا نمی باره...

مثل من... اما.... نه....اونروزی که تصویر بین الحرمینتو دیدم انگاری....

آره...یادم افتاد....

یاد تو هر بغضی رو میشکنه....

یاد غربتت....یاد ابوالفضلت....یاد شش ماهه....یاد سه ساله...یاد....

دیروز مادری با عشق تموم نوزاد شش ماهه شو توی بغلش گرفته بود...بچه سیر بود و آروم...

اما....آقای من... علی اصغر تو...؟

دیروز دخترک سه ساله داشت با عروسکش بازی می کرد و برای بابا ناز می کرد....

اما... آقای من... رقیه تو...؟

دیروز تشنه، آب خوردم و مابقی رو روی زمین ریختم... آب خوردمو یا حسین نگفتم...!

آب ریختم و یادم نبود که شما...

یاد مشک به دندون گرفته شده ابوالفضل(ع) نبودم....

اما آقا...

دیروز، ریتم تند موسیقی که اسم تورو به زبون میاورد عذابم داد....

دیروز نگاه هرزه پسری که پرچم یاحسین روی ماشینش خود نمایی می کرد عذابم داد....

 

اما عشق کردم وقتی پیراهن خاکی و موی گلی کسایی رو دیدم که ساعتها با ژل و واکس مو و.... مشغول بودن اما امروز به عشق تو پیرهن مشکیاشونو پوشیدن....

عشق کردم وقتی ضبط  ماشینی که در حال لایی کشیدن بود صدای یاحسینش بلند بود....

عشق کردم وقتی دخترای محلمون به حرمت تو، با صورت معصومانه به جای صورت عروسکی بیرون اومده بودن....

آقای من.... معجزه ای....حتی اسمت برامون....

آقای من....دلم هوای بین الحرمین کرده....

هوای شش گوشه....

آقای من....امام من....به دل تنگ و چشم بارونیم رحم کن....رحم کن که....

 

ترنم1: مداحی وبلاگ معرکه ست...یادت نره گوش بدی وگرنه الضرررررررر

ترنم 2: دلم میخواست باهم کربلا باشیم....منکه نرفتم...اما اگه تو رفتی دعام کن...

ترنم 3: مگه میشه توی این ماه، جواب دلای شکسته داده نشه؟ پس دعام کن....

ترنم 4: دعام میکنی دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟

ترنم 5: دوستتون دارم.... التماااااااااااااااااااااااس دعا توی لحظات آسمونی....

 

یاحسین(ع)...


نوشتهشدهدرپنج شنبه 89/9/18ساعت 9:59 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

یک روز از تو

از درختان خیابان شلوغ

از همه کلبه های بی فروغ

دور خواهم شد...

یک روز می گذرم از هرچه هیاهو

از هرچه آرزو....

یک روز پرواز سهم چشمان بسته ام خواهد شد.

روزی که از همه پنجره ها

آینه ها

و همه آرزوها دست خواهم کشید

و آنگاه بال هایم

پرواز

را تجربه خواهند کرد...!

کجاست؟ تو ندیدیش؟ آخه من خیلی وقته سراغی ازش ندارم... گفتم شاید تو بدونی...

دور خودم میچرخم ... میگردم... میگردم... اما....

یادمه همیشه میگفت خیلی دوستت دارم... یادمه میگفت یه لحظه هم تنهات نمیذارم...

اما....

اما چرا الان من تنهام؟ چرا اشک شده همدم لحظه هام...؟

دارم له میشم زیر نگاه سرد آدما.... دارم پرپر میشم توی دستای تنهایی دنیا...

بین خط خطیام خودمو گم میکنم... توی کدوم دفتر و کدوم کتاب نشونی تورو پیدا کنم آخه؟

دنبال تو میگردم.... آخه کجایی؟

میدونستی که طاقت یه لحظه دوریت رو ندارم.... پس چرا..؟

دلم تنگ شده برات...

باشه قبول... من اشتباه کردم.... من تنهات گذاشتم...

آخه فکر میکردم میتونم بی تو هم سر کنم....

انتظار داشتم بیای دنبالم....

اومدی... اما من مغرورتر از همیشه...

حالا من برگشتم....

می خوام دیگه با تو باشم...

تموم وجودم تمنای لحظه های با تو بودن رو میکنه...

آخه دلم برای خودم تنگ شده... خودی که تورو دوست داشت و عاشقت بود... اعتراف میکنم...

 من بودم که جا زدم و تنهات گذاشتم...حالا من خودمو میخوام...

خودی که حس زیبای باتو بودنو داشت...اگه بتونم پیداش کنم توی این شلوغی گناه...

اگه پیدا نشه...؟ من غریبه رو ، راه میدی خداجونم...؟

 

برای پرستوی لحظه هایم....

دلتنگی همیشه از ندیدن نیست ، لحظه ی دیدار با همه ی زیبایی ، گاه پر از دلتنگی است...

دلتنگتم...

دیدمت.. گفتم شاید آروم شم...

اما....

دیدمت....آروم که نشدم هیچ... دلتنگ تر هم شدم...

خیلی کنارت نبودم... خیلی حست نکردم....اما همون دقایق اندک هم برام دنیایی ارزش داشت...

وقتی خسته و غمزده از همه دنیا سر روی شونه هات گذاشتم و بغضم شکست...

وقتی  کنارت بودم،  باحرفات آروم میشدم.اما هنوز نگاه غمگین و چشمای پراز اشکت توی لحظه آخر یادمه....

 بغض صدات رو موقع خداحافظی حس کردم و شکستم...

آخه شاید دیداری نباشه دیگه.....

تو مهربونی..اندازه دنیا....

تو فرشته تنهاییهای منی....

شاید حالا کنارم نیستی و صدها کیلومتر از هم دوریم...

اما....

حس بودنت...خاطراتت....عطرت...هنوز توی لحظه هام سرشاره....

هروقت خیلی دلتنگت میشم، خدارو شکر اشک به دادم میرسه...

جاده خاطره هارو به عشق تو  و خواست تو دوباره زنده میکنم....

اما قول بده مثل همیشه بامن باشی و توی جاده تنهام نذاری....

جاده خاطره ها منتظر لحظه عبور تک تک عزیزان بوده و هست... عزیز اول: تــــــــو...

ترنم1: خواستم نیام...نیومدم...اما اومدم...دیدم نمیتونم نیام.... آخه دلتنگیام زیاد شدن....

ترنم 2: چندروزی دانشگاه بودم واسه تسویه حساب...امان از خاطرات و...

ترنم 3: اومدم...اما بازم فرصت اندکه.... شاید نتونم پاسخگوی محبتای شما باشم.... ببخشید...

ترنم 4: دوستتون دارم....التماس دعا توی لحظات آسمونی...

 

 


نوشتهشدهدردوشنبه 89/8/24ساعت 9:41 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

خدا گریه ی مسافر رو ندید 


 دل نبست به هیچ کس و دل نبرید

 
آدم رو برای دوری از دیار 


 جاده رو برای غربت آفرید


جاده اسم منو فریاد می زنه 

 

 میگه امروز روز دل بریدنه

کوله باری که پر از خاطره هاس

روی شونه های لرزون منه 


 از تموم آدمای خوب و بد

 
 
از تموم قصه های خوب و بد

 
چی برام مونده به جز یه خاطره


نقش گنگی تو غبار پنجره


جاده آغوششو وا کرده برام 


 منتظر مونده که من باهاش بیام


قصه ی تلخ خداحافظی رو


می خونم با اینکه بسته هست لبام

 
پشت سر گذاشتن خاطره ها


همه ی عشق ها و دلبستگی ها


خیلی سخته ولی چاره ندارم


جاده


فریاد می زنه


بیا....

 

مثل همیشه آخر حرفم و حرف آخرم را با بغض می خورم....

عمریست لبخندهای لاغر خود را، در دل ذخیره می کنم

باشد برای روز مبادا !!!

وقتی تو نیستی، نه هست های ما چونانکه بایدند، نه بایدها...

هر روز بی تو روز مباداست...

دوستان همیشه همراه من! توی این بهار عاشق،

توی این رنگین کمان طبیعت،

زیر نم نم بارون و صدای خش خش برگها و بوی خاک بارون خورده....

 تا مدتی ازتون خداحافظی میکنم و تا بهار شکوفه ها همتونو به خدای بزرگ میسپارم...

تبصره: شاید شاید شاید با تاخیر فراوان بتونم گاهی بیام و کامنتای قشنگتونو جواب بدم... شاید...

به بزرگی و محبت و لطفتون ببخشید...

لحظات قشنگ دل شکستگی تون، به یادم باشید که خیلی محتاج دعاتونم...

به امید دیدار مجدد و مهمون دلهای مهربونتون شدن....

خداحافظ...


 


نوشتهشدهدرپنج شنبه 89/7/15ساعت 10:55 صبحتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

کاش توی این جاده یک تابلویی / چیزی نصب می کردند برای دل‌خوشی ام : تو.. دو کیلومتر...

دارم توی جاده زندگی همینجوری پیش میرم... دارم لحظه به لحظه به پایان مسیر

نزدیک میشم و ...راستی نکنه مسیرو اشتباهی سوار شده باشم؟ نکنه این جاده منو به

هیچ برسونه؟

 آخه حالا که دارم خوب نیگاه می کنم توی مسیرم هیچ اثری از تو نمیبینم... مگه

قرار نبود هم مسیر بشیم؟

 اتوبوس زندگی داره بدون توقف با سرعت فوق العاده میره جلو جلوتر...اما باز تو نیستی...

آدمای دور و برم هیچ کدوم شبیه من نیستن... تورو هم که اصلا نمیشناسن...

 یه حرفایی میزنن که هیچ رنگ و بویی از تو نداره... واااای خدای من یعنی اشتباه اومدم....

هرچی نگاه میکنم تابلو دور برگردانو نمیبینم... خدایا چیکار کنم؟

منو باش که فکر میکردم همین روزاست که....که به تو برسم...و با تو به معبود....

                                                ***************

 

یه جایی نوشته بود «وقتی حس کردی که به آخر خط رسیدی از اتوبوس پیاده شو

و از مسئول مسیرها، مسیر جدید و درست رو بپرس»

اتوبوس، پیاده، مسیر، تو ذهنم مدام تداعی میشه. راستی آخر خط کجاست؟ یعنی چی؟

یادمه روزی که وارد این مسیر شدم فکر می کردم منو میرسونه به یه جای قشنگ،

پیش کسی که باید برسونه.

 حتی تا همین اواخر هم به راهم شک نکردم. شاید یه وقتایی حس کمبود می کردم

 اما بدون فکر خودمو گول می زدم که فقط یه کمی خسته ام. چیزی نیست.

همه چیزو فراموش کرده بودم. و البته باید اعتراف کنم که خودآگاه بود این فراموشی.

فکر می کردم میشه از راه زمین به راه آسمون رسید! اما...

گاهی زیبایی های مسیر اینقدر منو به وجد می آورد که هدف زندگیمو فراموش می کردم.

فقط از شیشه های پوشالیدنیا  با ذوق و شوق بیرونو نگاه می کردم و به خودم می بالیدم که...

چند بار اتوبوس تو ایستگاه توقف کرد من خسته خواستم پیاده شم اما به عشق خیالی تو....

یهو از خواب پریدم . آفتاب داشت طلوع میکرد. خواب عجیبی دیده بودم.

یه جای بزرگ، با یه وسعت آبی به نام آسمان. چیزی که توی این دنیا مدتها بود از دیدنش جا مونده بودم.

آسمونی که پرنده ها داشتن آزادانه و رها توش پرواز می کردن اونوقت من خودمو اینجا حبس کرده بودم.

توی خواب بغضم شکست و از خدایی که خیلی وقت بود فراموشش کرده بودم خواستم که یه فرصت دیگه بهم بده.

 خواستم مسیری بهم نشون بده که سقف دنیاش شیشه ای باشه و بتونم

نگاهی به آسمون بندازم. مسیری نشون بده که پر از خواستن و داشتن باشه.

خواستن و داشتن خودش. خواستن و داشتن موعود.

بیرون اتوبوس رو نگاه کردم. با لبخند از جام بلند شدم و با لحنی مطمئن گفتم: نگه دار، من میخوام پیاده شم.

نگاهی به مسافرا انداختم و به حالشون تاسف خوردم. میخوام اینبار باتو برسم به معبود...

                                                ***************

 

راستی تو نمی خوای پیاده بشی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

 

 

 


نوشتهشدهدرسه شنبه 89/6/23ساعت 10:24 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

وقتی بزرگ می شوی دیگر       ..

خجالت می کشی به گربه ها سلام کنی و برای پرنده
هایی که آوازهای نقره ای می خوانند دست تکان بدهی..

خجالت می کشی دلت شور
بزند برای جوجه قمری هایی که مادرشان بر نگشته، فکر می کنی آبرویت میرود اگر یکروز

مردم _همانهای که خیلی بزرگ شده اند_ دل شوره های قلبت را ببینند و به تو بخندند
   

وقتی بزرگ می شوی دیگر       ..

نمی ترسی که نکند فردا صبح خورشید
نیاید،حتی دلت نمی خواهد پشت کوهها سرک بکشی و خانه خورشید را از

نزدیک
ببینی.. 

دیگر دعا نمی کنی برای آسمان که دلش گرفته ، حتی آرزو نمی کنی کاش قدت می رسید و اشکهای آسمان را پاک

می کردی
.. 

 

وقتی بزرگ می شوی.. 


 قدت کوتاه می شود .آسمان بالا می رود و تو دیگر دستت به ابرها نمیرسد و برایت مهم نیست که توی کوچه پس کوچه


های پشت ابرها ستاره ها چه بازی می کنند
.. 

آنها آنقدر دورند که تو حتی لبخندشان را هم نمی بینی !!و ماه ، همبازی قدیم تو آنقدر کمرنگ می شود که اگر تمام


شب را هم دنبالش بگردی پیدایش نمی کنی
    

    
وقتی بزرگ می شوی    ..

 

دور قلبت سیم خاردار می کشی و درمراسم تدفین درختها شرکت می کنی و فاتحه تمام آوازها و پرنده ها را می خوانی و

 

یکروز یادت می افتد که تو سالهاست چشمانت را گم کرده ای و دستانت را در کوچه های کودکی جا گذاشته ای ،

 

آنروز دیگر خیلی دیر شده است       .....

فردای آنروز تو را به خاک می دهند و
     ..

می گویند: خیلی
بزرگ شده بود......!!!!


نوشتهشدهدرپنج شنبه 89/5/14ساعت 1:6 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |


«
میدونی وقتی خدا داشت بدرقه ات می کرد بهت چی گفت؟؟ جایی که میری، مردمی داره که می شکننت؛ نکنه غصه بخوری من همه جا باهاتم. تو تنها نیستی... تو کوله بارت عشق میذارم که بگذری، قلب میذارم که جا بدی، اشک میدم که همراهیت کنه و مرگ که بدونی برمیگردی پیشم».

خب نظر تو چیه؟ متن جالبیه. شاید باعث بشه که یه کم فکر کنیم به چیزایی که شاید فراموش کردیم...

اون موقعی که از همه جا و همه کس خسته شدی، اون موقعی که دلت از همه گرفته باشه، اون موقعی که حس می کنی هیچ کسی نیست دستتو بگیره و خیلی تنهایی، یادت بیاره که خدا همیشه باهاته نکنه غصه بخوری...   
حتما برای توهم پیش اومده که به خاطر کسی، از چیزی که دوسش داری بگذری، حالا از بچگیات که عروسک یا ماشینتو به دوستت هدیه می دادی یا الان که با مسائل مهمتری روبرویی. البته یادمون نره که مصداق واقعی گذشت با عشق رو، اونایی داشتن که از بهترین لحظاتشون گذشتن که ما بتونیم توی امنیت زندگی کنیم.

توی کوله بارت قلب هم داشتی. یه قلب مهربون که بتونی عظمت عشق و محبتو درک کنی و توش خوبیارو نگه داری، یه قلبی که حتما با عشق وصال پروردگار می تپه.

توی کوله بارتو بازم بگرد اشکو راحت پیدا می کنی، هر وقت دلت گرفت یا برای بدرقه کننده ات دلت تنگ شد خیلی کمکت می کنه.

اما بعد از همه اینها امیدوار باش که برمی گردی به همون جای سابقت و چقدر قشنگه که بدونی برمیگردی پیش معبودت و عشق واقعیت که منتظرته...

 


نوشتهشدهدرپنج شنبه 89/4/31ساعت 8:13 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |


داخل جعبه مدادرنگی غوغایی بود. همه آنها بجز مداد سفید با هیجان صحبت می کردند. هر کدام از آنها می خواست ثابت کند که از بقیه قوی تر است.

مداد قرمز می گفت: اگر از این جعبه بیرون بروم و به روی کاغذ سفید برسم، همه آن را غرق خون می کنم. مداد آبی فریاد می زد: من روی آن کاغذ سفید دریای طوفانی می شوم که موجهای بلندش همه چیز را خرد می کند.

مداد نارنجی که در وسط نشسته بود، با صدای بلند گفت: اما من از همه شما قوی ترم. چون به رنگ شعله های آتش هستم. من می توانم همه جا را به آتش بکشم.

مداد سبز تیره از انتهای جعبه فریاد زد: قدرت در دستهای من است. من به رنگ تانکها و مسلسلهای بزرگ هستم.

مداد سیاه با خونسردی گفت: اما اگر من وارد میدان شوم بر همه شما غالب می شوم و همه جا را تیره و تار می کنم. بقیه مداد رنگی ها ساکت شدند. مثل این که حق با او بود. مداد سیاه از همه قوی تر بود.

در این موقع مداد زرد بلند شد و با کمی خجالت گفت: من فکر می کنم از مداد سیاه قوی تر باشم چون همرنگ خورشید هستم و نور خورشید سیاهی و تاریکی را از بین می برد. مداد رنگی ها به فکر فرو رفتند.

مداد سفید که تا به حال سکوت کرده بود، بلند شد و با صدای بلند گفت: دوستان! به نظر من قوی ترین افراد، کسانی هستند که برای دیگران آرامش و امنیت بیشتری فراهم می کنند، نه کسانی که زور بیشتری دارند و می توانند همه چیز را خراب کنند، پس رو به مداد آبی کرد و گفت: تو قدرتمندی اگر به رنگ آبی آسمان باشی، چون همه موجودات در زیر آسمان آبی احساس امنیت می کنند.

پس خطاب به مداد قرمز گفت: رنگ تو هم مظهر قدرت است. چرا که می توانی به رنگ لاله های سرخ باشی که یادگار شجاع ترین مردان روزگار است. یا به رنگ گل سرخ که نشانه عشق است. مداد سفید پس از سرفه کوتاهی به مداد سبز نگاهی کرد و گفت: تو هم قوی هستی. رنگ سبز رنگ آرامش بخش است. تو می توانی به رنگ جنگلهای سرسبز باشی که نشانه قدرت آفریننده ی آنهاست، تو می توانی به رنگ برگ درخت زیتون باشی که نشانه صلح و آرامش جهانی است، من و تو و مداد قرمز می توانیم پرچم سه رنگ سرزمینی باشیم که انسانهای پاکش خواستار صلح و دوستی اند.

همه مداد رنگی ها به آرامی سر جای خودشان قرار گرفتند و به فکر فرو رفتند. دیگر به قدرت نمی اندیشیدند بلکه این بار هر کدام فکر می کرد که چگونه می تواند زیباترین و عالی ترین طرحهای عاشقانه را رنگ آمیزی کند

 


نوشتهشدهدرشنبه 89/4/12ساعت 10:23 عصرتوسط*سحربانو*نظرات ( ) |

<   <<   16   17   18   19   20   >>   >
Design By : Pars Skin






AvaCode.64